سفارش تبلیغ
صبا ویژن




مغولی از جنگل

ببخشید این قدر بد شده. هر کار کردم درست نشد. نمی دونم چه مرگشه.


اولین روز دبستان بازگرد  

   کودکی ها شاد و خندان بازگرد
باز گرد ای خاطرات کودکی   

  بر سوار
اسب های چوبکی         

خاطرات کودکی زیباترند 

   یادگاران کهن ماناترند
درس های سال اول ساده بود

   آب را بابا به سارا داده بود

درس پند آموز روباه و خروس  

 روبه مکار و دزد چاپلوس
روز مهمانی کوکب خانم است  

  سفره پر از بوی نان گندم است

کاکلی گنجشککی باهوش بود 

 فیل نادانی برایش موش بود
با وجود سوز و سرمای شدید

  ریز علی
پیراهن از تن می درید

تا درون نیمکت جا می شدیم 

 ما پر از تصمیم کبری می شدیم
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم  

یک تراش سرخ
لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت  

دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود 

 برگ
دفتر ها به رنگ کاه بود

مانده در گوشم صدایی چون تگرگ 

 خش خش
جاروی با پا روی برگ

همکلاسی های من یادم کنید  

  باز هم در کوچه فریادم کنید

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود   

   جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش می شد باز کوچک می شدیم 

   لا اقل یک
روز کودک می شدیم

یاد آن آموزگار ساده پوش     

 
یاد آن گچ ها که بودش روی دوش

ای معلم نام و هم یادت به خیر 

    یاد درس
آب و بابایت به خیر

ای دبستانی ترین احساس من    

بازگرد این
مشق ها را خط بزن



...

نظرات شما () link ساعت 3:44 عصر - یکشنبه 89 اردیبهشت 26 - مغول

عناوین مطالب وبلاگ مغولی از جنگل

» مهاجر
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]
..




جدیدترین قالب های وبلاگ