سفارش تبلیغ
صبا ویژن




مغولی از جنگل

دوست عزیزم-کوثر را می گویم-قدیمی ترین دوست من است.روزی که با هم دوست شدیم را به یاد دارم. بعد از آن هر چه خاطره از دوران شیرین دبستان دارم را با او شریکم. پنج سالی که شیرین ترین سال های عمر من بوده اند. ما حتی در اخراج شدن در کلاس هم با هم بودیم.( کلاس دوم وقتی چهارتایمان مشقمان را ننوشته بودیم) درست است که چهار سالی است از هم دور بوده ایم، اما فکر می کنم هنوز هم یکدیگر را بهتر از هر کس دیگری می شناسیم. هر چه باشد، ما نه سال است که با هم دوستیم.
دنیای من و کوثر کمی از هم دور است. حتی خانه هایمان هم از هم دور است. اما انگار تقدیر این بوده که ما همیشه به هم نزدیک باشیم.
تابستان گذشته من و کوثر با هم یک داستان نوشتیم. اما نمی دانم چه شد که وسط هایش دلمان را زد و ادامه اش ندادیم. اما من یک روز که توی حال و هوای خاصی بودم، نشستم و بدون وقفه داستان را طور دیگری نوشتم. به خاطر همین آن را تقدیم می کنم به کوثر، هر چند که چیز قابلی نیست و به او باید بیشتر از این ها را هدیه داد.
به هر حال داستان "پسر بنا" را که بیشتر از همه ی داستان هایم دوست دارم و هدی عزیز لطف کرد آن را خواند و نظرش را راجع به آن گفت، این جا می گذارم. امیدوارم هر کس گذرش به این جا می افتد نظرش را راجع به داستان این حقیر بگوید و من را در نوشتن داستان های بهتر یاری دهد.
.
.
.
.

    در شهر ما ،پسری بود که از دار دنیا
    چیزی نداشت جز یک پدر بنّا. روزی را که بنّا مرد همه به یاد دارند. آن روز چنان
    بارانی بارید که سیل به راه افتاد و همه خیس خیس شدند. آن روز بنّا رفته بود تا
    آخرین آجر اولین مسجد شهر را بگذارد.او بر بلند ترین نقطه ی گلدسته ایستاده بود .
    آجر را سر جایش گذاشت و با غرور لبخندی زد.

    صاعقه که زد، همه از وحشت سرجایشان
    خشک شدند. به جایی نزدیک گلدسته خورده بود، نه به خود گلدسته. ولی بنّا از ترس
    تعادلش به هم خورد و پایین افتاد.

    پسر بنّا دوان دوان از دور آمد. مردم
    دور بنّا را گرفته بودند. پسر آن ها را کنار زد و جلو رفت. بنّا خنده ای کرد و
    گفت: خوب شد آمدی. می ترسیدم دیر برسی و هیچ وقت نتوانم وصیتم را به تو بکنم.

    پسر بنّا فقط نگاه کرد و چیزی نگفت.
    بنّا ماله ای را به پسرش داد و گفت: این ماله را بگیر و نگه دار تا اگر روزی بنّا
    شدی ابزار کارت باشد. بدان که بنّایی شغل مقدسی است. بنّا ها رازی در سینه دارند
    که هیچ کس از آن خبر ندارد جز خدا.

    پسر بنا خندید. ولی بعد گریه کرد .
    چون بنّا مرده بود.

    آن روز مردم بنّا را روی دوش هایشان
    گرفتند و تا بیرون شهر بردند. در حالی که باران می بارید قبری کندند و او را دفن
    کردند.

    هفت روز باران بارید .

     بعد از هفت روز حتی یک قطره باران هم نبارید. هفت هفته گذشت،
    هفت ماه، هفت سال هم گذشت و باران نبارید.

    روزی مردم پسر بنّا را دیدند که ساکش
    را روی دوشش انداخته و دارد از شهر می رود. پرسیدند: کجا می روی؟ گفت: نمی دانم.
    می روم تا ببینم به کجا می رسم. بعد رفت و دیگر هیچ کس خبری از او نشنید.

     

    هفت سال باران نبارید و بیشتر مردم کم
    کم از شهر رفتند. بقیه هم از سر ناچاری ماندند.یک روز مرد شیک پوشی از راه رسید و
    گفت: زمین این مسجد خیلی با ارزش است.اگر آن را به من بفروشید پول خوبی به شما
    خواهم داد.

    مردم فقیر شده بودند. باران نباریده
    بود و محصولاتشان از بین رفته بودند. به خاطر همین قبول کردند. زمین مسجد را
    فروختند و با پول آن به زندگیشان سر و سامان دادند.

    مرد شیک پوش مسجد را خراب کرد.

    چند سال دیگر هم گذشت و از باران خبری
    نبود.مردم کمی توی شهر مانده بودند. ولی همان هایی که مانده بودند، پسر بنّا را
    دیدند که یک روز با ساک کوچکی به شهر برگشت. پسر بنّا خیلی فرق کرده بود.

     

    پسر بنّا مردم را به دور خود جمع کرد
    و گفت: من راز بنّا ها فهمیده ام. حالا آمده ام تا به شما کمک کنم. آمده ام تا با
    هم دوباره شهرمان را بسازیم. هر چه آجر هست بیاورید.

    مردم همه ی شهر را گشتند. ولی هفت آجر
    بیشتر نبود.

    پسر بنّا گفت: اشکالی ندارد. با همین
    هفت آجر هم می شود شهر را درست کرد.چون من دیگر یک بنّا هستم ، نه یک پسر بنّا.
    من راز بنّا ها را می دانم.

    یکی از مرد های روستا جلو آمد و گفت :
    این رازی که می گویی چیست؟

    دیگری پرسید: چه فایده ای برای ما
    دارد؟

    پسر بنّا گفت: راز بنّا ها را تا
    امروز فقط بنّا ها می دانستند و خدا. ولی حالا شما هم باید بدانید.از این به بعد
    همه ی شما بنّا خواهید بود. بنّایی برای شهرتان. شهر آباد خودتان.

     

    "هر خانه ای عاقبت مال کسی خواهد
    شد که بنّای آن می خواسته. حتی هر آجر می تواند مال کسی باشد که بنّایش می خواهد.
    کافی است آن بنّا سرش را رو به آسمان بگیرد و از ته قلب آن را به کسی که می خواهد
    تقدیم کند. این راز بنّاها است .
    "

     

    بعد پسر بنّا یکی از آجر ها را در دست
    گرفت و گفت: بیایید با همین هفت آجر برای خدا خانه ای بسازیم. بیایید خدا را به
    شهرمان بیاوریم. مسجدی که پدرم ساخته بود، برای خدا نبود، برای مردم بود. واگر نه
    خانه ی خدا که خراب نمی شود. در شهری که خدا خانه دارد، همه ی خوبی ها هم لانه می
    سازند.

     

    پسر بنّا آجر را روی زمین گذاشت. روی
    آن سیمان ریخت و با ماله صاف کرد. آجر های بعدی را مردم چند نفری گذاشتند تا همه در چیدن آن ها سهیم باشند.
    هفتمین آجر را پسر بنّا خودش گذاشت و بعد رو به آسمان کرد و آرام گفت: ساختیم برای
    خدا.

    آسمان رعدی زد.

     


...

نظرات شما () link ساعت 11:46 صبح - دوشنبه 89 تیر 21 - مغول

عناوین مطالب وبلاگ مغولی از جنگل

» مهاجر
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]
..




جدیدترین قالب های وبلاگ