سفارش تبلیغ
صبا ویژن




مغولی از جنگل

داره بارون می آد. گوشه ی پنجره رو باز گذاشتم تا بوی بارون اتاقم رو پر کنه.خیلی قشنگه ، فوق العاده است. به یاد شعر دوران کودکی..
باز باران
با ترانه
با گهر های فراوان
می خورد بر بام خانه
یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان....
وای من عاشق این شعرم.الآن می رم سرم رو از پنجره می کنم بیرون و این شعر رو می خونم.
.
.
.
رفتم! سرم رو بردم بیرون و آواز خوندم. خیلی خوب بود. عالی بود! اما امیدوارم کسی صدام رو نشنیده باشه چون قسمت آخر شعر که مصراع"هست زیبا" سه بار تکرار می شه نفس کم میارم و به طرز وحشتناکی ضایع می خونم طوری که خودم هم بدم می آد. آرزو دارم یه بار بتونم درست بخونم!
داره رعد و برق می زنه و من حال می کنم. خیلی خوشحالم. مگه می شه بارون بیاد و آدم خوشحال نباشه؟
همه چیز عالیه!حتی عالی تر از اون چیزی که باید باشه. خوشحالم. پس یک بار دیگه می رم از پنجره آواز می خونم.
پیش به سوی پنجره!هورا!


...

نظرات شما () link ساعت 4:44 عصر - یکشنبه 89 فروردین 29 - مغول

عناوین مطالب وبلاگ مغولی از جنگل

» مهاجر
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]
..




جدیدترین قالب های وبلاگ