سفارش تبلیغ
صبا ویژن




مغولی از جنگل

به او حسودیم می شود. نمی دانم چرا. هیچ وقت حسود نبودم اما حالا دوست دارم از ته قلب به او حسودی کنم. او که آن روز آن جا بود تا در گوشه ی دیوار بایستد و آرام اشک بریزد. و من که نبودم و حالا روز هایم را با حسرت شب می کنم که چرا آن روز نرفتم تا بتوانم در کنارش باشم و با هم اشک بریزیم. من حالا همه اش فکر می کنم یک روز از او کم تر زندگی کرده ام. او از من جلوتر است و من به او حسودی می کنم.از دور می بینمش که می خندد. من هم می خندم. گلوله ای برفی پرتاب می کند. من آدم برفی می سازم. زیر باران قدم می زند. من می دوم. او گوش می دهد، من حرف می زنم. او هست ولی من آن قدر بی لیاقتم که بی اویم.


...

نظرات شما () link ساعت 9:0 عصر - سه شنبه 89 دی 21 - مغول

عناوین مطالب وبلاگ مغولی از جنگل

» مهاجر
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]
..




جدیدترین قالب های وبلاگ