سفارش تبلیغ
صبا ویژن




مغولی از جنگل

شالم را پیچیده ام دور صورتم و از سرما به خودم می لرزم.
پیرزنی با زحمت به کمک walker خودش را می رساند.
مادری کالسکه ی نوزادش را تکان تکان می دهد.
عده ای جوان آرنج هایشان را در هم قفل کرده اند و می دوند.
دختری پرچمش را در هوا تکان می دهد.
زن کناری یواشکی به مادرم می گوید: من بلد نیستم چطور نماز جمعه بخوانم. بار اولی است که می آیم.
من از سرما می لرزم. جوانی می گوید: هوا بس ناجوانمردانه سرد است.
مردی زیر پتو نشسته.
خیلی سرد است. اما همه آمده ایم تا بگوییم: لبیک یا خامنه ای.

 


...

نظرات شما () link ساعت 7:35 عصر - جمعه 89 بهمن 15 - مغول

عناوین مطالب وبلاگ مغولی از جنگل

» مهاجر
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]
..




جدیدترین قالب های وبلاگ