سفارش تبلیغ
صبا ویژن




مغولی از جنگل

هشدار قبل از خطر: "ساجده" و "پژوی نقره ای" وجود خارجی نداشته و محصول خیالبافی بی وقفه اند.

ساجده خندید.نشست لب نرده های حیاط و گفت: بخند.
گفتم:کاشکی تو همیشه بخندی.
پژوی نقره ای از راه رسید.
باران می بارید. باد می خورد توی صورتم و سرم داشت درد می گرفت. ساجده با پژوی نقره ای رفته بود و نرده ها زیر باران خیس می شد. سوار سرویس سبز رنگم شدم. شیشه را پایین کشیدم و گذاشتم باد به صورتم بخورد. ماشین ها را تماشا کردم و مردمی را که تویشان بودند. خیابان پر از پژوی نقره ای بود. خندیدم و توی دلم گفتم: دارم می خندم ساجده، تو هم بخند.
.
باران سنگفرش حیاط را خیس می کرد. زدم زیر گریه.
ساجده گفت: گریه نکن. هیچ چیز ارزش گریه را ندارد.
بین گریه خندیدم: خودم این را همیشه به تو می گفتم.
باران هم چنان می بارید. دویدم توی حیاط. دلم می خواست گریه نکنم. به جایش بدوم و آواز بخوانم و فریاد بکشم.
ساجده دنبالم نیامد. به جایش رفت طرف پژوی نقره ای. دنبالش دویدم و گفتم: می خواهم گریه نکنم.
گفت: بخند.
پرسیدم: تنهایی؟
خندید: از این به بعد من هم تنهایی می خندیدم. فقط بخند.
بعد سوار پژوی نقره ای شد و رفت. این بار برای همیشه رفت.
از آن روز به بعد دیگر هیچ پژوی نقره ای رنگی ندیدم.


...

نظرات شما () link ساعت 10:4 عصر - یکشنبه 90 فروردین 14 - مغول

عناوین مطالب وبلاگ مغولی از جنگل

» مهاجر
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]
..




جدیدترین قالب های وبلاگ