سفارش تبلیغ
صبا ویژن




مغولی از جنگل

To: lili_2000@yahoo.com
Subject: Ihood

سلام مادر. به خاطر یک ماه بی خبری واقعا متاسفم. ایمیلت را همین امروز صبح خواندم. اشتباه می کنی. با تو قهر نکرده بودم. ولی در شرایطی نبودم که بتوانم Inbox ام را چک کنم. امروز هم یکی از اطرافیان به من لطف کرد و لپ تاپش را داد تا برایت میل بزنم. دلم برایت تنگ شده. اما باید مرا ببخشی چون نمی توانم بیایم پیشت.کاشکی با هم یک ویدئو چت داشته باشیم. توی میلت گفته بودی موهایت را قهوه ای کرده ای و من خیلی دوست دارم تو را با موهای قهوه ای ببینم.
نمی دانم چطور این را بگویم پس بی مقدمه و سریع می گویم و تو هم قول بده خونسرد باشی. مادر، من دیگر هیچ وقت ،یعنی هرگز و تا آخر عمر، پیش شما نمی آیم. اما همیشه به تو میل می زنم و هر وقت توانستم با هم ویدئو چت می کنیم. این طوری کم تر دلمان برای هم تنگ می شود. حتی می توانیم با هم قرار ملاقات بگذاریم. توی ترکیه یا امارات یا هر جای دیگری که تو بگویی. نگرانم نباش. جایی که من هستم خیلی خوب است. مردم هوایم را دارند.با چند نفر صمیمی شده ام.دختری هم هست که خیلی دوستش دارم و اسمش باران است. اما نمی دانم چرا زیاد پیش من نمی آید. هر چه هست به آداب اسلام ربط دارد که من چیز زیادی از آن نمی دانم. جالب ترین چیز این که وزیر خارجه ی این جا به دیدنم آمد. فکر نمی کردم این قدر زود من را بین خودشان بپذیرند.
کاش تو هم بیایی این جا پیش من. آن موقع همه چیز مثل قبل می شود. باز هم همان خوشی ها را داریم و همان تفریحات همیشگی. فقط یک چیز فرق می کند. دیگر من نمی توانم طول استخر را هشت بار پشت سر هم شنا کنم و تو کنار استخر برایم هورا بکشی و تشویقم کنی. چون مشکلی پیش آمده. البته مشکل که نه، یک تغییر بزرگ. می دانی مادر، من دیگر نمی توانم از پاهایم استفاده کنم. شاید نباید این را به تو می گفتم اما گفتم. بالاخره باید می فهمیدی که پسرت دیگر نمی تواند راه برود و شنا کند. نخاع من در اثر شکلیک یک گلوله از پشت به کمرم قطع شد و از دو هفته ی پیش تا الآن توی بیمارستانم. حالم خیلی بد بود و به خاطر همین نتوانسته بودم میلت را بخوانم. نگران نباش. حالا دیگر حالم خوب شده و احتمالا تا فردا مرخص می شوم.
مادر، تو نباید دچار اشتباه شوی. توی ایران این بلا سرم نیامد. این جا مردم اجازه ی حمل اسلحه ندارند که بخواهند به بقیه شلیک کنند. همه چیز خیلی سریع و وقتی توی کشتی بودیم اتفاق افتاد. می خواهم با بی رحمی تمام، حقیقت را به تو بگویم.شاید خیلی عصبانی یا خیلی ناراحت شوی اما اشکالی ندارد. چون گاهی لازم است بعضی چیزهای ناراحت کننده را در مورد دیگران بفهمیم تا بتوانیم آن ها را بشناسیم.
ما توی کشتی بودیم و اگر تا دو ساعت دیگر به راهمان ادامه می دادیم به مقصد می رسیدیم. آن جا ده ها زن و مرد و پیر و جوان منتظر ما بودند. قرار بود من عروسک ها را به دست بچه ها بدهم. ما همه چیز برای شاد کردن عده ای که دو ماه را در محاصره گذرانده بودند همراهمان داشتیم. هر چیزی به جز سلاح. به جز وسیله ای برای دفاع کردن از خودمان.چون ما برای جنگ نرفته بودیم. داشتیم می رفتیم تا به عده ای که تو و پدر و امثال شما حقشان را خورده اید کمک کنیم. مادر، فقط دو ساعت دیگر کافی بود تا ما به ساحل برسیم، اما نرسیدیم. چون کشتی های اسرائیل ما را محاصره کردند و نظامیان توی کشتی ما ریختند.بعد، هلی کوپتری بالای سر ما به پرواز در آمد و از توی آن یک ژنرال با سابقه و پر افتخار پایین پرید. او پدر بود. همان کسی که یک عمر به شجاعت هایش افتخار کرده ای. من آن موقع تازه فهمیدم شجاعت از نظر شما یعنی این که عده ای غیر نظامی و بی دفاع را بی هیچ جرمی گلوله باران کنند.دنیا دور سرم چرخید. دلم می خواست همان جا خودم را توی دریا بیندازم و برای همیشه از دیدن این همه جنایت راحت شوم. او توی عرشه قدم برداشت و به چند نفر شلیک کرد. نتوانستم تحمل کنم. خودم را جلویش انداختم و فریاد کشیدم: کافیه پدر. بی رحمی کافیه. اگه من پسرتم، اگه هنوزم دوسم داری، تمومش کن. بذار ما بریم.
می دانی مادر، پدر اسلحه اش را پایین آورد. فکر کردم همه چیز تمام شده. به او لبخند زدم. فقط نگاهم کرد. گفتم: ممنون. برگشتم. هم سفر  هایم را نگاه کردم و لبخند زدم. به سمت باران_همان که دوستش دارم_قدم برداشتم. ناگهان صدای شلیک گلوله ای آمد. بدنم بی حس شد. چشم هایم سیاهی رفت و دیگر هیچ چیز نفهمیدم. مادر، پدر حتی به من هم رحم نکرد.
حالا دیگر نمی توانم راه بروم و نمی توانم هشت بار طول استخر را شنا کنم . ولی زیاد ناراحت نیستم. احساس می کنم این هزینه ای بود که باید به ازای بیست سال زندگی در کشور غصب شده ی دیگران می پرداختم. خوشحالم که قبل از این که دیر بشود پدر را شناختم. خوشحالم که خیلی زود فهمیدم آن جا جای زندگی نیست و باید بروم. خوشحالم که حقیقت را در مورد سرزمینی که موعود ما بود فهمیده ام. مادر، من دیگر اسرائیلی نیستم. از همان زمانی که تلاویو را به مقصد ترکیه ترک کردم این هویت را دور انداخته ام. من یک یهودی ام که فعلا در ایران زندگی می کنم و شاید خیلی زود برای ازدواج با باران مسلمان شوم. چیزی هست که تو نمی دانی و آن این که باران باعث شد این حقایق را بفمم. اگر او نبود، هنوز هم یک اسرائیلی غاصب بودم و روز هایم را به آفتاب گرفتن در ساحل می گذراندم.
مادر،من همیشه منتظر هستم که تو هم آن زندگی را رها کنی و بیایی پیش من. دلم برایت تنگ شده. جایت این جا خالی است. دوست دارم باز هم هر روز صبح برایم قهوه درست کنی. آن موقع من هستم و تو و همان تفریح های همیشگی. راستی، اسم من دیگر ایهود نیست. اسمم را گذاشته ام سهراب. سهراب را وقتی جوان بوده، پدرش رستم می کشد. البته من زنده ام، رستم هم خیلی با پدر متفاوت بوده.
مادر، من دیگر قدرت راه رفتن ندارم و از آن همه ثروت و امکانات هم خبری نیست. ولی مهم نیست. خوشحالم. همین که یک اسرائیلی نیستم برای شاد بودنم کافی است.


...

نظرات شما () link ساعت 9:9 عصر - جمعه 90 فروردین 19 - مغول

عناوین مطالب وبلاگ مغولی از جنگل

» مهاجر
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]
..




جدیدترین قالب های وبلاگ