آرام و قدم زنان آمد. با کفش های وزشی. سر عمامه اش را انداخته بود روی شانه اش و می خندید. صبح بود.
سهراب فقط نگاه کرد. چیزی نگفت. بی اختیار گریه اش گرفت. مرد افسانه ای قاب تلویزیون ، داشت همراه او کوهنوردی می کرد. توی آبیدر.
...
عناوین مطالب وبلاگ مغولی از جنگل
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]