تابستان داغ است. مغز آدم می جوشد و بخارش از گوش ها می زند بیرون.چشم ها کاسه ی آتش می شود. آدم مثل ماهی پرت شده توی ساحل، نفس نفس می زند. کم کم تمام آب بدن بخار می شود و گوشت تن آرام آرام کباب می شود. تا جایی که قلب هم پخته می شود و از تپش می ایستد.
و این پایان یک زندگی در تابستان است.
...
عناوین مطالب وبلاگ مغولی از جنگل
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]