سفارش تبلیغ
صبا ویژن




مغولی از جنگل

من یک بار از نزدیک دیدمت. خیلی هم نزدیک نبود، اما دور هم نبود. از پشت شیشه. خوب یادم است. نشسته بودی توی اتوبوس. داشتم برای بقیه دست تکان می دادم که تو هم سرت را جلو آوردی و من را دیدی. خندیدی و برایم دست تکان دادی.چه قدر قشنگ می خندیدی. دلم می خواست بیایم توی اتوبوس پیشت، ولی نشد. داشتید می رفتید. تو بودی و سید علی. جفتتان برایم دست تکان دادید و خندیدید.  بعد من همان جا ماندم پایین اتوبوس.
.
مهم این است که امام خندید و برایم دست تکان داد . حتی اگر آن خنده ها را توی خواب دیده باشم. انگار هنوز هم دارد می خندد و من هنوز ایستاده ام پایین اتوبوس.

 

امام

 

 


...

نظرات شما () link ساعت 7:52 عصر - پنج شنبه 90 خرداد 12 - مغول

عناوین مطالب وبلاگ مغولی از جنگل

» مهاجر
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]
..




جدیدترین قالب های وبلاگ