سفارش تبلیغ
صبا ویژن




مغولی از جنگل

دلم می خواهد پرستاران تماشا کنم اما سرم درد می کند.خوشبختانه پرستاران مثل من بی حال نیفتاده اند روی مبل. دارند پر انرژی کارشان را می کنند. صبح از خواب بیدار شده اند، لباس خوب پوشیده اند، موهایشان را شانه زده اند، کارتشان را انداخته اند گردنشان و آمده اند بیمارستان. الآن یکی شان دنبال آزمایش خون جک است و آن یکی به عکس های استخوان پای الیزابت فکر می کند.یکی رفته توی حیاط تا پدر یکی از مریض ها با او درد دل کند و دیگری دارد توی اتاق احیا زندگی را به انسانی بر می گرداند. اما من این جا بی حال و خسته، با سردردی که من را تا نزدیکی مرگ می برد و بر می گرداند دست و پنجه نرم می کنم و آرزو می کنم کاش در بیمارستان پیش پرستاران بودم. آن موقع آن ها من را می خواباندند روی یک تخت، خیلی مهربان به من لبخند می زدند و می پرسیدند: دقیقا چه مشکلی داری؟ من می گفتم که از صبح سردرد گرفته ام و توی سینما نزدیک بوده از حال بروم. بعد یکی شان می رود سراغ متخصص و دیگری پرده را برایم می کشد تا راحت دراز بکشم. تا شب می ماندم روی همان تخت و پرستاران خودشان همه ی کار ها را می کردند. من فقط کافی بود به سوال های آن ها جواب بدهم و وقتی خوب شدم برگردم خانه. به همین قشنگی.
من از صبح سردرد گرفته ام و توی سینما نزدیک بود از حال بروم. اگر پرستاران این جا بودند حتما می رفتم پیششان اما حالا که نیستند حاضر نیستم بروم سراغ پرستار ها. چون مطمئنم اگر بروم سراغشان، نه تنها بهتر نمی شوم، بلکه ممکن است همان جا بیفتم بمیرم. می دانم الآن اگر بروم آن جا_پیش پرستار ها_اول باید نیم ساعت بایستم جلوی مسئول پذیرش تا بفهمد باید جواب من را بدهد. بعد از او می پرسم: دکتر هستن؟ چشم های مسئول پذیرش جوری گشاد می شود که انگار از او راجع به یک بشقاب پرنده در بالکن خانه اش سوال پرسیده ام. با تعجب می پرسد: چه دکتری؟ سعی می کنم خودم را سرپا نگه دارم و می گویم: دکتر عمومی.
در مدتی که توی اورژانس منتظر دکتر عمومی ام، باید بنشینم روی صندلی های با کلاس. اما کسی که سردرد دارد خوابیدن روی کاه را به نشستن روی صندلی با کلاس ترجیح می دهد. من نمی روم روی تخت بخوابم چون در این صورت نوبتم را از دست می دهم. نوبتم که می شود و دکتر نسخه را می دهد دستم، نیم ساعت در داروخانه معطل دارو می شوم. بعد از آن هم باید با التماس یک پرستار گیر بیاورم که بیاید آمپولم را برایم بزند. وقتی هم بر می گردم خانه، نه تنها بهتر نشده ام که بدتر هم شده ام. به خاطر همین من هرگز حاضر نیستم به خاطر یک سردرد کشنده بروم سراغ پرستارها.
اورژانس نزدیک خانه ی ما از اورژانس پرستاران خیلی باکلاس تر است. پر است از صندلی ها و تابلو های قشنگ. حتی بالای تخت هایش، روی سقف، صفحاتی نورانی دارد با شکل ماهی. طوری که در نگاه اول آدم آن ها را با آکواریوم اشتباه می گیرد. اما من حاضرم بروم توی همان اورژانس ساده ی پرستاران فقط برای این که با پرستاران باشم. چون پرستاران آدم را خوب می کنند و پرستار ها روانی.
.
من پرستاران را دوست دارم. چون آن ها مریض هایشان را خیلی دوست دارند. دلم می خواهد شب ها که پرستاران بر می گردند خانه، کفش هایشان را پرت می کنند گوشه ی اتاق و کارتشان را می اندازند روی میز، جوراب هایشان را شوت می کنند توی سبد لباس های چرک و قبل از این که ساعت مچی شان را از دست های خسته شان باز کنند روی کاناپه خوابشان می برند، آرام بروم توی خانه هایشان، ساعت را از دست هایشان باز کنم، یک پتو بیندازم روی آن ها ، چراغ ها را برایشان خاموش کنم و در حالی که بی سر و صدا بیرون می آیم آرام بگویم : خسته نباشید پرستاران مهربان من.


...

نظرات شما () link ساعت 11:55 عصر - سه شنبه 90 خرداد 24 - مغول

عناوین مطالب وبلاگ مغولی از جنگل

» مهاجر
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]
..




جدیدترین قالب های وبلاگ