سفارش تبلیغ
صبا ویژن




مغولی از جنگل

دختر یکی از بستگان، شده بود زن یک اردبیلی. برایمان از "گردنه ی حیران" در راه اردبیل تعریف می کرد و این که زیبایی اش آدم را حیران می کند. بقیه هم طوری از خاطراتشان در گردنه ی حیران می گفتند که وقتی قرار شد یک سفر با ماشین برویم اردبیل احساس می کردم بلیت پاریس در دستم است. هر طور که بود، راهی شدیم.

تمام راه را به امید گردنه ی حیران تحمل کردم. تا این که رسیدیم به یک راه کوهستانی. بین کوه ها حرکت می کردیم و کوه های دو طرف پر بود از درخت های هم قد و هم اندازه. آفتاب صاف می تابید روی کوه ها و منظره ی حال به هم زنی را به وجود آورده بود. من با عینک آفتابی زل زده بودم به جاده ی لخت بین آن کوه ها و منتظر بودم تا به گردنه برسیم. توقع داشتم جاده ای باشد باریک، که درخت ها از دو طرف روی آن سایه انداخته اند و ما شیشه های ماشین را بکشیم پایین و هوای لطیف آن جا را بفرستیم توی ریه هایمان. اما هر چه بیشتر می رفتیم، نه تنها به چنین جایی نزدیک تر نمی شدیم، بلکه کوه ها کم درخت تر و جاده لخت تر می شد. تا جایی که رسما رسیدیم به دشتی بی آب و علف. با تعجب از هم سفر هایم پرسیدم: پس چرا نمی رسیم گردنه ی حیران بلکه کمی حیران شویم؟  گفتند: رد شدیم. همون کوه ها بودن دیگه!

آدم وقتی گیر می افتد توی جاده ای بی آب و علف و زیر آفتاب داغ، بهتر است بخوابد. من هم خوابیدم تا مجبور نباشم به آن گردنه فکر کنم. در تمام مدت رسیدن به اردبیل، سرم کج افتاده بود روی شیشه ی ماشین. مدام تق و توق می خورد به آن و گردنم در آستانه ی شکستن بود. تا این که رسیدیم به هتل. هتلی آجری در کنار یک دریاچه ی مصنوعی.

دم در هتل پنج دقیقه ای توی ماشین معطل شدیم. هوای ماشین داغ و خفه بود. آفتاب صاف افتاده بود روی صورتم. گردنم درد می کرد و سرم در اثر برخورد زیاد با شیشه ی ماشین کوفته شده بود.فقط دوست داشتم هر چه زودتر برویم توی هتل.بالاخره رفتیم تو. اتاقی در طبقه ی دوم. همین که وارد شدیم، هم سفرم خودش را انداخت روی یکی از تخت ها و خوابش برد.درست مثل یک مرده. کل اتاق به زور 12 متر می شد. به جز آن دو تا تخت ، یک LCD هم بود که آن را چسبانده بودند به محل تقاطع دیوار و سقف. دراز کش مدتی به حالت mute تلویزیون تماشا کردم. بعد رفتم پشت پنجره. جلوی هتل، چمن بود و لا به لای چمن ها تک و توکی درخت خشکیده. روی آن چمن های له شده و داغان، تنگ هم خانواده ها نشسته بودند و داشتند زیر آفتاب داغ ناهار می خوردند. هر چه فکر کردم نفهمیدم این آدم ها به چه چیز این جا دلشان را خوش کرده اند و چرا نرفته اند یک جای بهتر. اما بعدش آرزو کردم کاش جای آن ها بودم چون داشتم از گشنگی می مردم. تمام آن اتاق 12 متری را گشتم اما حتی یک دانه شکلات هم پیدا نکردم. خواستم بروم دستشویی، اما درش بسته نمی شد. وضو گرفتم که حداقل نماز بخوانم، ولی جانماز هم پیدا نکردم. نشستم روی تخت و نزدیک بود گریه ام بگیرد که هم سفرم بیدار شد.

دوتایی رفتیم پایین که غذا بخوریم. اما مسئول هتل خیلی محترمانه گفت: هتل ناهار نداره!

رفتیم جلوی دریاچه مصنوعی و شروع کردیم قدم زدن دور آن. قرار شد آن یکی هم سفرمان برایمان غذا بیاورد. آفتاب افتاده بود روی سرم. گشنه بودم. دستشویی نرفته بودم. مردم توی فضای سبز به نظرم احمق ترین مردم دنیا بودند. از صبح خورده بود توی حالم. به هیچ کدام از چیز هایی که توقعشان را داشتم نرسیده بودم. معلوم نبود بعدش می خواهیم کجا برویم و خلاصه در آن لحظه، درمانده ترین آدم روی زمین بودم. اما نمی دانم چرا همان موقع،با تمام این بدبختی ها، احساس خوشبختی می کردم.


...

نظرات شما () link ساعت 8:21 عصر - یکشنبه 90 خرداد 29 - مغول

عناوین مطالب وبلاگ مغولی از جنگل

» مهاجر
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]
..




جدیدترین قالب های وبلاگ