سفارش تبلیغ
صبا ویژن




مغولی از جنگل

همیشه توقع داشتم با بهترین دوستم جور دیگری آشنا شوم. مثلا سر کلاس تئاتر و هنگام توضیح دادن متن نمایشنامه. اما متاسفانه چنین اتفاقی نیفتاد. دوستی ما دو تا خیلی مزخرف شروع شد:
سال اول دبیرستان، اولین جلسه ی کلاس زبان، من به طرز ابلهانه ای در جواب به این سوال معلم که "what is your most important choice" کلمه  choice را با chance اشتباه گرفته بودم و با لهجه ی افتضاحم در حال توضیح دادن شانس های بزرگم در زندگی بودم. از خانواده گرفته تا محل زندگی و غیره. معلم هم نفهمیده بود من چه اشتباهی کرده ام و سعی داشت با سوال هایش متوجه شود من چه طور خودم خانواده ام را انتخاب کرده ام. تا این که یک نفر از آن طرف کلاس فریاد کشید: ای ابله! choice یعنی انتخاب نه شانس! او همان کسی بود که بعدا شد بهترین دوستم.
.
بهترین دوستم دراز بود و سیاه. درست مثل آفریقایی ها. با موهای وز وزی کوتاه که چسبیده بودند کف سرش. همیشه ساعت های گنده دستش می کرد و شلوار لی می پوشید. حتی موقع خواب. هیچ کتابی نبود که نخوانده باشد. یک بار برای این که رویش را کم کنم، یک اسم من در آوردی گفتم و وانمود کردم اسم کتابی است که جدیدا خوانده ام. زد پس گردنم و گفت: آشغال! چنین کتابی تا حالا نوشته نشده.
.
بهترین دوستم خیلی فحش می داد. چند بار سعی کردم این عادت را از سرش بیندازم اما نشد. اگر فحش هایش را از حرف هایش کم می کردیم تهش چند تا حرف ربط می ماند. حاضر بود به خاطر دوستانش هر غلطی بکند. از نوشتن مشق های آن ها گرفته تا آدم کشی. یک بار سر تئاتری که هیچ ربطی به او نداشت، تا صبح بیدار ماند تا برای من آهنگ بسازد. بعد هم امتحان صبح آن روز را صفر شد.
.
بهترین دوستم نویسنده شد. اما هیچ کدام از کتاب هایش را چاپ نکردند. چون آن قدر پر فحش بودند که کسی حاضر نمی شد به آن ها مجوز چاپ بدهد. من هم کارگردان تئاتر شدم. مشهور، با یک گله دوست و یک گله دشمن.
.
بهترین دوستم خودش را انداخت جلوی من و اگر نه من را با تیر می زدند. عده ای از همان یک گله دشمن. توی راه بیمارستان، گریه می کردم و داد می زدم: زنده بمون. تو نباید بمیری. یک دفعه چشمش را باز کرد و نفس زنان گفت: الاغ! تیر رفته تو قلبم...کوری؟...هنوزم ابلهی...معلومه...کسی که choice رو با chance اشتباه می گیره...اون قدر...احمق هست...که نفهمه ...من دارم...می میرم. گوساله! اگه من نبودم...الآن مرده بودی...منت نذاشتم ها...وظیفه بود...اگه آدم...برا بهترین...دوستش...نمیره...بهتره بره...قاطی پشکلا...قربون خدا...که درست حسابی...نفله ام کرد...
.
بهترین دوستم خیلی مزخرف با من دوست شد، اما مزخرف نمرد. آدم اگر به خاطر بهترین دوستش نمیرد باید برود قاطی پشکل ها.


...

نظرات شما () link ساعت 4:9 عصر - چهارشنبه 90 تیر 1 - مغول

عناوین مطالب وبلاگ مغولی از جنگل

» مهاجر
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]
..




جدیدترین قالب های وبلاگ