سفارش تبلیغ
صبا ویژن




مغولی از جنگل

هر هفته می آمدم آن جا و سه چهار تا کتاب می خریدم. می توانستم بروم جای دیگری، اما ترجیح می دادم بیایم به کتاب فروشی تو. همان کتاب فروشی کوچک و دوست داشتنی که تا سقف پر از کتاب بود. اوایل که کتاب فروشی ات را باز کرده بودی، چند بار به دنبال کتاب خاصی آمدم. اما نداشتی و دست خالی برگشتم. یک بار آمدم ایستادم جلوی میزت، اسم ده تا کتاب را گفتم و تو همه را در کامپیوتر چک کردی. یا نداشتی یا تمام کرده بودی. با دلخوری نگاهت کردم. گفتی:این ها همه کتاب های شاخصی هستند، اما من تازه این جا را راه انداخته ام. چند وقت دیگر همه را دارم.
دفعه های بعد، لیست کتاب هایم را همان اول می دادم دستت، بعد خودم می رفتم لای کتاب ها. آن هایی را که داشتی برایم می آوردی و من کارت می کشیدم و با یک کیسه پر از کتاب می رفتم تا هفته ی بعد.
بعد تر ها هر وقت می آمدم خودت چند تا کتاب برایم جدا می کردی و می گفتی که مطمئنا خوشت می آید. و من هم خوشم می آمد. فهمیده بودی دنبال چه چیزی هستم و لازم نبود زیاد معطل شوم.سریع یک کیسه پر از کتاب تحویل می گرفتم و کارت می کشیدم. رمز کارت را هم خودت حفظ شده بودی.
همین چند ماه پیش بود که گفتی: لطفا دفعه ی بعد که می آیید توی کارتتان زیاد پول باشد.
با تعجب پرسیدم: چرا؟ کتاب بعدی مگر چه قدر قیمت دارد؟
گفتی که می خواهی به اندازه یک سال به من کتاب بفروشی و من گیج و تعجب زده به تو نگاه می کردم که مدام سرت را این ور و آن ور می کردی و موهای فرفری ات توی هوا تکان می خورد. گفتی که می خواهی بروی و نمی توانی این جا بمانی. گفتی عاشق این جایی اما متعلق به این جا نیستی. باید برگردی کشور خودت و کاری برای مردم بکنی. این جا دلت آرام و قرار ندارد. مدت ها با خودت کلنجار رفته ای تا بالاخره تصمیم گرفته ای برگردی.
من هم چنان تو را نگاه می کردم که عرق صورت سیاهت را پوشانده بود. گفتی آن قدر برایم کتاب جدا کرده ای که تا یک سال برای خواندن کتاب داشته باشم. بعد هم خندیدی و ادامه دادی: اگر یک روز دوباره برگشتم این جا، مطمئن باشید باز هم برایتان کتاب جدا می کنم. وقتی خندیدی، دندان های سفیدت بین آن همه سیاهی طوری درخشید که انگار یک مروارید را انداخته اند وسط یک منقل پر از ذغال.
.
الآن که نشسته ام جلوی تلویزیون و مردم قحطی زده ی سومالی را تماشا می کنم، چشمم بین آن ها دنبال توست. هر روز با خودم فکر می کنم حالا تو کجایی و چه حالی داری. دوست دارم بدانم پشیمانی از رفتن یا نه. شاید آن جا شب ها برای بچه های قحطی زده کتاب بخوانی تا گرسنگی یادشان برود.
کتاب هایی که برای یک سال به من داده بودی تمام شدند. همه را خواندم. حالا همه اش منتظرم تا تو برگردی. بعد بروی بین قفسه ها و زود برگردی. موهای فرفری ات را توی هوا تکان دهی و طوری بخندی که دندان های سفیدت بشوند مروارید بین صورت ذغالی ات.
من منتظرم. سعی کن گرسنگی را فراموش کنی.

*شماره حساب99999 بانک ملی برای کمک به مردم قحطی زده سومالی*

فراموش نکنیم اگر این روز ها حواسمان به مردمی که چشم امیدشان به دست های ما است نباشد، روزه هایمان فقط گشنگی و تشنگی است.


...

نظرات شما () link ساعت 1:24 صبح - چهارشنبه 90 مرداد 12 - مغول

عناوین مطالب وبلاگ مغولی از جنگل

» مهاجر
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]
..




جدیدترین قالب های وبلاگ