سفارش تبلیغ
صبا ویژن




مغولی از جنگل

لازم نکرده دلت برای من بسوزد. من احتیاجی به این دلسوزی های احمقانه تو ندارم. ببخشید که این را می گویم، اما حالم از طرز فکر تو به هم می خورد. البته اگر توی آن کله ات چیزی به نام مغز باشد که بخواهی با آن فکر کنی. هر چند خیلی بعید می دانم.
اصلا نه حوصله اش را داشتم نه دلم می خواست که برایت نامه بنویسم. اما مجبورم کردند. حالا هم با وجود سردرد وحشتناکی که دارد دیوانه ام می کند، مجبورم بنشینم پشت یکی از این میز های کثیف و حال به هم زن و برای تو نامه بنویسم. باید چه چیزی را بگویم؟ من همه ی حرف هایم را گفتم و آمدم. تو هم مثل همیشه زدی زیر گریه و گفتی نرو. آن موقع دلم می خواست خفه ات کنم. آن گردنبند کلفت طلایت را آن قدر بچرخانم دور گردنت که بمیری و برای همیشه از دستت خلاص شوم. اما حیف که بقیه دورمان بودند. زورکی برایت لبخند زدم و گفتم که زود برمی گردم. چه حرف چرتی.
می دانی، تو خسیس ترین آدمی هستی که تا امروز دیده ام. چه قدر به تو اصرار کردم که یکی از آن دستبند های چند کیلویی ات را بفروش و پولش را بریز به حساب. اما قبول نکردی. مدام یک چمدان طلا با خودت کشیدی این ور و آن ور. من هم آن قدر دعا کردم طلاهایت را بدزدند که آخرش دزد همه را یک جا برد. حسابی حال کردم و تو نفهمیدی که دزد، پسر همسایه بالایی بود و در ازای کمکی که به من کرد آن انگشتر الماس را دادم بهش. کاغذ خرید هم داشتم و در کم تر از یک ساعت همه ی آن طلا ها شدند پول نقد و ریختمشان به حساب. تا چشمت در آید. تو که نمی دانستی، اما حالا که فهمیدی بسوز.
هر چه فکر می کنم، نمی فهمم بالاخره می خواهی به چه چیزی برسی. آخرش خودم را این طور راضی کردم که دنبال شوهری. یک شوهر پولدار احمق که همه ی پول هایش را بدهد به تو تا حرامشان کنی. خدا را شکر تا وقتی من بودم هیچ مردی آن قدر بی عقل نبود که بیاید سراغت و دعا می کنم هرگز چنین اتفاقی نیفتد. تو هم زیاد ناراحت نباش. مگر باید تمام دختر های پولدار شوهر گیرشان بیاید؟
اگر تو این جا بودی، حتما دق می کردی و می مردی. پس همان بهتر که نیستی. این جا یکی را لازم دارد مثل من. توی کیسه خواب بخوابم و غذای آشغال بخورم و یک هفته حمام درست و حسابی نروم، ولی باز هم خوشحال باشم و کارم را بکنم. به من که خوش می گذرد؛ حتی از وقتی سر یک تیرآهن فرو رفت توی لپ تاپم و مجبور شدم بیندازمش قاطی باقی آشغال ها. از آن به بعد همه ی خاطراتم را توی دفتر نوشتم. البته دفترم هم اشتباهی رفت توی دستگاه کاغذ خرد کن و شد یک مشت رشته ی کاغذی. به درک.
به کوری چشم تو، با تمام پول هایی که ریخته بودم به حساب، کار های حسابی کردیم. چند تا خانه ساختیم، یک سری لوازم پزشکی خریدیم، بیمارستان را تعمیر کردیم و یک شب با باقی پول ها جشن گرفتیم و تا صبح حال کردیم. فقط همان یک شب بهمان خوش گذشت و البته فردایش با یک بمباران حسابی از دماغمان در آمد.
اوضاع افتضاحی است. دیروز برادر دوستم مرد. یک گلوله صاف خالی شده بود وسط کله اش. امروز صبح هم چند تا از بچه مدرسه ای های بدبخت ماندند زیر آوار سقف کلاسشان و له شدند. دو سه تا از خانه هایی که تا چند ساعت پیش سالم بودند، الآن شده اند خرابه. تا چند دقیقه پیش هم داشتیم یک زن نیمه جان را به زور از زیر آوار در می آوردیم. توی این وضع لنگ در هوا، به زور ما را نشانده اند این جا تا وصیت نامه بنویسیم. چون تقریبا هیچ کس از یک دقیقه ی بعدش خبر ندارد. هر لحظه ممکن است تالاپ! یک بمب بیفتد روی کله ات و پودر بشوی. حالا حالیت شد قضیه از چه قرار است؟ این وصیت نامه است نه نامه. و اگر نه من این قدر علاف نیستم که بخواهم برای آدمی مثل تو نامه بنویسم.
حالا که داری وصیت نامه ی من را می خوانی، حتما من مرده ام. لازم نکرده برای من گریه کنی و دل بسوزانی. من این طوری راحت ترم. حداقل مرده ی من خیلی بهتر از زنده ی توست. الآن که دارم پشت این میز کثیف این ها را برایت می نویسم، تصورم این است که جسدم چنان تکه تکه می شود که نتوانند جمعش کنند. امیدوارم این طوری نشود. دلم می خواهم یک ترکش فرو برود توی مغزم. خیلی شیک و تمیز.
تا وقتی زنده بودم که آدم نشدی. حداقل حالا سعی کن کمی عوض شوی. این قدر خودخواه نباش. لازم نیست تو هم مثل من بیایی این جا، اما از توی همان خانه هم می توانی کمکی بکنی. احمق اگر بی خیال این ها بشوی، باید تمام آن نماز و روزه هایت را بگذاری لب کوزه  آبش را بخوری. این جا یک عده دارند قتل عام می شوند، یک نسل کشی واقعی، آن موقع بزرگ ترین دغدغه ی تو این است که رنگ دسته ی عینکت را با لباست هماهنگ کنی. خیلی خری.
لا اقل حالا کمی خاصیت داشته باش و وصیت من را اجرا کن. برو توی ایمیلم و جواب تمام ایمیل ها را بده. رمز ورود هم شماره تلفن خانه است به اضافه ی دو تا صفر اولش . در جواب تمام ایمیل ها بنویس فلانی مرد. رفته بود فلسطین بلکه کمکی کرده باشد. حسابی هم کمک کرد. بعد کشته شد. مثل بقیه ی آدم هایی که کشته می شوند و مردنشان برای مردم از شکستن پای سگ همسایه کناری بی اهمیت تر است. همین ها را بنویس.
باز هم می گویم، لازم نکرده برای من دلسوزی کنی. خوشم هم نمی آید برایم توی یک تالار ختم بگیرید و فیلم هایم را با آهنگ عزا پخش کنید، بعد یک مشت احمق مثل خودت بنشینید همراه فیلم گریه کنید. به جایش این پول ها را بریزید به حساب، بلکه کمی از بدبختی کم شود.

امضا


...

نظرات شما () link ساعت 3:44 صبح - پنج شنبه 90 شهریور 3 - مغول

عناوین مطالب وبلاگ مغولی از جنگل

» مهاجر
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]
..




جدیدترین قالب های وبلاگ