سفارش تبلیغ
صبا ویژن




مغولی از جنگل

ببین! دیشب که خواب بودم، یکی آمده چند تا از کتاب هایم را دزدیده. صبح رد دستش را روی گرد و خاک های کتاب خانه دیدم. اما راستش نفهمیدم کدام کتاب ها را دزدیده. بدبختی همین جا است. اگر بخواهم دزد را پیدا کنم، باید کتاب ها مشخص بشوند.
دیشب، خواب بدی می دیدم. تو را می دیدم که زیر کامیون له شده ای و ما داریم جسدت را جمع می کنیم. صبح بعد از این که کتاب هایم را خوب نگاه کردم تا بفهمم کدام ها نیستند، زنگ زدم حالت را پرسیدم. گفت خوبی. خوابم را برایش تعریف کردم و گفتم نگذارد امروز از خانه بروی بیرون. ولی او گفت دو ساعت قبل رفتی و اتفاقا پیاده هم رفته ای.
می دانی، از امروز می روم دنبال دزد یا شاید هم دزد ها. دفعه ی قبلی که مجله هایم غیب شده بود، تمام اتاق ها را گشتم و آخرش که پیدایشان کردم، اسم دزد را توی یکی از داستان هایم نوشتم. هر چند بعدش گفتم همه ی شباهت ها تصادفی است، اما همه فهمیدند هیچ تصادفی در کار نبوده. دزد مجله ها، توی داستانم نقش سردبیر مجله ای را داشت که غیر قانونی چاپ می شد و تمام مشتری هایش نویسنده های غیر اخلاقی بودند. آخر داستان هم نویسنده های اخلاقی او را وسط کوهی از همان مجله ها به آتش کشیدند.
احتمالا عصر که بشود یک اطلاعیه می زنم ته راهرو و توی آن خلاصه ی داستان جدیدم را می نویسم. طرح ذهنی ام ماجرای کسی است که کتاب های فرد دیگری را می دزدد و به او برنمی گرداند. بعد صاحب کتاب ها برای انتقام گرفتن از او گرد یک گیاه سمی را لای همه ی کتاب هایش می ریزد. دزد کتاب ها کم کم آن گرد های سمی را تنفس می کند و به آرامی سم تمام بدنش را فرا می گیرد و تدریجا فلج می شود. تا جایی که توانایی تنفس را هم از دست می دهد و خفه می شود.
فکر می کنم اگر این طرح داستانی را بزنم ته راهرو، دزد کتاب هایم آن را می خواند و منظورم را می فهمد. بعد از ترسش هم که شده می آید کتاب هایم را پس می دهد.
صبح وقتی دوباره زنگ زدم تا ببینم هنوز زنده ای یا نه، گفت که از تو خبری ندارد چون موبایلت را جا گذاشته ای. ماجرای دزدی را برایش تعریف کردم و او گفت که یک رد دست روی گرد و خاک های جلوی کتاب خانه دلیل بر این نمی شود که کسی کتاب هایم را دزدیده باشد.
ظهر رفتم به چند نفر چاخان کردم که توی اتاقم دوربین مخفی گذاشته ام چون آمار سرقت بالا رفته. بعد ماجرای کتاب های دزدیده شده را گفتم. گفتند که شاید رد دست خودم باشد و وقتی دیدم حرفم را جدی نمی گیرند خوابم را برایشان تعریف کردم. حسابی کیف کردند و یکی شان تصمیم گرفت این صحنه را در داستان جدیدش بیاورد. منظورم همان صحنه ی له شدن زیر کامیون است. بعدش من نگران شدم و دوباره تماس گرفتم تا ببینم بالاخره امروز زیر کامیون له می شوی یا خوابم الکی بوده. گفت هنوز برنگشته ای و هیچ وقت سابقه نداشته بیرون ماندنت این قدر طول بکشد. مطمئن شدم خواب درستی دیده ام.
سریع لباس های سیاهم را اتو زدم و آماده شدم. تمام کتاب های دزدیده نشده را از کتاب خانه ام درآوردم و گذاشتم توی کمد. در کمد را قفل کردم برای جلوگیری از سرقت های بعدی. به همه ی بچه های خوابگاه گفتم که پدرم زیر کامیون له شده و باید برگردم شهرمان. البته اطلاعیه ی ته راهرو را برای عصر آماده کردم.
.
شب توی قطار که داشتم می آمدم برای مراسم بعد از مرگ تو، خواب های خوبی دیدم. خواب دیدم دزد کتاب ها آمده شهرمان برای ختم تو، کتاب ها را هم با خودش آورده. تو هم زیاد له نشده بودی. فقط سرت رفته بود. خیلی خوشحال بودم که هم کتاب هایم را دوباره به دست آورده ام هم تو خیلی لت و پار نشده ای. صبح یک داستان جدید نوشتم راجع به این که دزد کتاب ها تو بوده ای. داشتی با آخرین سرعت می دویدی تا خودت را از خوابگاه دور کنی و کسی دستگیرت نکند، کامیون لهت می کند و به جای من از تو انتقام می گیرد. می دانی، تاوان دزدیدن کتاب های دیگران مرگ است، حتی اگر پدر طرف باشی.


...

نظرات شما () link ساعت 9:35 عصر - چهارشنبه 90 شهریور 16 - مغول

عناوین مطالب وبلاگ مغولی از جنگل

» مهاجر
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]
..




جدیدترین قالب های وبلاگ