سفارش تبلیغ
صبا ویژن




مغولی از جنگل

نیامده بودم که بمانم، چون دلم توی آن کتاب فروشی کوچک_بین قفسه هایی که تا سقف می رسیدند_جا مانده بود. دلم توی خانه ی قشنگم، بین کتاب ها و مجله ها جا مانده بود. دلم میخواست زود برگردم بین آن همه قاب نقاشی. می خواستم برگردم و دوباره آب بریزم پای گلدان بامبوهایی که تا سقف آپارتمانم رسیده بودند.دوست داشتم باز هم لم بدهم روی کاناپه ی مغز پسته ای و از قاب پنجره ، ساخته شدن تدریجی برج روبرو را تماشا کنم. تصمیم داشتم باز هم برای خودم زندگی کنم. زندگی در طبقه ی بیست و نهم یک برج زیبا در یک محله ی زیبا در جایی که به جز من، همه سفید بودند.

قبل از رفتن، می خواستم زود برگردم. اما حالا که رفته ام، شاید دیگر هیچ وقت برنگردم. این جا همه چیز فرق دارد. شب ها توی اردوگاه می خوابم. روزها خودم را می رسانم به پایگاه کشوری که سال های زیادی از جوانی ام را توی آن گذرانده ام. همراه آن ها می شوم و با کامیون می رویم به اردوگاه ها. من زبان دان گروهم. چون حرف همه را خوب می فهمم. هم مردم بومی، هم آن هایی که بین بومی ها مثل مروارید هستند.

این جا هیچ چیز شبیه زندگی ام در طبقه ی بیست و نهم نیست. از صبح تا شب با مردمی سر و کله می زنم که پوست بدنشان چسبیده به استخوان هایشان. همه گشنه اند، نیمی مریض. بچه ها جلوی چشمم می میرند. هیچ کس کفش ندارد. مردم بر سر یک تکه نان هم دیگر را می کشند. محبت و لبخند و زندگی بی معنی شده. همه یک هدف دارند، زنده ماندن. شاید هم هر چه زودتر مردن و رهایی از این همه بدبختی. همه جای شهر را بوی مرگ پر کرده است.

وحشتناک است. بوی مرگ وحشتناک است. کلمه ی قحطی مو را بر تن آدم سیخ می کند. دیدن این مردم خواب را از سرت می پراند. ترس_از این که شاید این آخرین غذایی باشد که می خوری و یا آخرین باری باشد که آب سالم گیرت می آید_ هر لحظه به دنبال تک تک آدم ها است. ولی همه ی این ها فراموش می شود و به حاشیه می رود، وقتی خورشید غروب می کند و یک مشت آدم پابرهنه، با شکم های گشنه و لب های تشنه، به صف می شوند پشت یکی مثل خودشان ، تا نمازشان را سر وقت و به جماعت بخوانند. بعد بوی خدا، رنگ خدا، یاد خدا، می پیچد توی اردوگاه ها و بین دل های خسته.

نیامده بودم که بمانم، اما شاید همین نماز ها باشد که نمی گذارد برگردم. نماز هایی که هیچ شباهتی به نماز هایم در طبقه ی بیست و نهم ندارند. می خواستم برگردم به کتاب فروشی ام، به خانه ی قشنگم، بین قاب های نقاشی و گلدان بامبو. می خواستم بازهم روی کاناپه ی مغز پسته ای لم بدهم و ساخته شدن برج روبرویی را تماشا کنم، اما ماندنی شدم.

نماز های این جا ماندنی ام کرد.

 


...

نظرات شما () link ساعت 5:0 صبح - دوشنبه 90 مرداد 24 - مغول

خانوم نویسنده داشت خواب می دید. اما هیچ تصویری نبود. فقط کلمه و جمله بود که یا آن را می دید یا صدای خودش را می شنید که آن را می خواند. خواب خانم نویسنده این بود :
بچه ها زیر رگبار شلیک دشمن خودشان را رساندند آن ور تنگه. احمد داشت ساندویچش را گاز می زد که تیر خورد و مرد. بهرام جیغ کشید. الناز گفت: ساکت بچه خوابه. رضا پرسید: چه قدر طول می کشه تا بچه بزرگ شه؟ مامان زمزمه کرد: تا بچه بزرگ شه آدم پیر می شه. پدر بزرگ پیر تر از آن بود که بخواهد پله های جلوی سنگر را بیاید بالا. همان جا سکته کرد و مرد. همه جمع شدند دور جنازه و گریه کردند. باران می بارید و لباس های جمعیت عزادار خیس شده بود.رضا چترش را باز کرد و ناله کنان فریاد زد: گشنمه، آب! چاله چوله های دور جاده پر از آب و گل شده بودند و بچه ها پریدند توی یکی از چاله ها تا شنا کنند. بهرام داد زد: من کرال سینه بلد نیستم. اگر عراق دوباره حمله کنه چی کار کنم؟ صدای موشک های عراقی از دور شنیده شد. بهرام گفت: بچه! بیدار شو! بیدار شو گشنمه! پا شو دیگه!

خانم نویسنده از خواب پرید. پسرش ایستاده بود بالای سرش.
-پا شو مامان گشنمه.
خانم نویسنده نشست لبه ی تخت و این جملات در ذهنش رژه رفتند: پسر ها گشنه بودند و اگر مادرشان نمی آمد همگی از گشنگی می مردند. اما هیچ کدام از آن ها نمی دانست مادرشان یک قاتل حرفه ای است. لابد آن موقع شب در گوشه ای از شهر مشغول تکه تکه کردن بدن یک مرد پولدار بود تا با خیال راحت بتواند تمام پول هایش را تصاحب کند.

در فاصله ی بین تخت خانم نویسنده تا آشپزخانه، چشم های خانم نویسنده سیاهی رفت و دنیا دور سرش چرخید. تکیه داد به کابینت و جملات به سراغش آمدند : خون، با شدتی بیشتر از همیشه، پمپاژ شد به مغز مرد. سرش داغ شد و چشم هایش تیر کشید. در سمت چپ پیشانی اش احساس تپش کرد. خون باز هم با شدتی نامعمول به مغز مرد پمپاژ شد. رگ های مغز از خون پر شدند و تحمل نکردند. مرد داغِ داغ بود. بیشتر از همیشه. رگ ها پاره شدند. دنیا برایش سیاه شد. دست ها و پاهایش بی حس شدند و افتاد کف آشپزخانه.

خانم نویسنده غذای پسرش را آماده کرد و چید روی میز. خودش هم نشست آن طرف میز و جملات او را در بر گرفتند: همه چیز برای جشن آماده بود. فرهاد نگاهی به غذاهای روی میز انداخت و به آشپز چشمکی زد. آشپز خندید و گفت: خوشبخت بشی ارباب! فرهاد گفت: می شم. مطمئن باش. آشپز قیافه ی ترانه را تصور کرد با لباس عروس. توی دلش گفت: امیدوارم.

خانم نویسنده برگشت توی تختش. جملات جدیدی در ذهنش شکل گرفتند: سر بود و تار. هاله ای از مه همه چیز را پوشانده بود. کسی آن دور ها می دوید و فریاد می کشید. روستای پایین کوه در میان دود غلیظ گم شده بود. خواست خودش را برساند به روستا اما چسبیده بود به زمین. مثل درختی که ریشه هایش آن را محکم روی زمین نگه داشته اند و نمی تواند حتی یک متر جا به جا شود. خواست کسی را صدا کند اما نتوانست. صدایش در گلو خشک شده بود.

خانم نویسنده خوابش برد. خوابش تصویر نداشت. جمله بود و صدا: مرد ها می دویدند طرف اتوبوس اسرا و از شادی فریاد می کشیدند.فریاد هایشان قاطی شده بود با صدای مردم توی ورزشگاه. داور سوت زد و اعلام خطا کرد. فوتبالیست ها داور را زدند و پلیس آمد وسط . گزارشگر شروع کرد به تنبک زدن و پلیس و فوتالیست ها رقصیدند. عروس و داماد آمدند تو و همه جیغ کشیدند ...


خانم نویسنده حالش خوش نیست. مثل حال این روز های من!

 


...

نظرات شما () link ساعت 2:53 صبح - سه شنبه 90 مرداد 18 - مغول

هر هفته می آمدم آن جا و سه چهار تا کتاب می خریدم. می توانستم بروم جای دیگری، اما ترجیح می دادم بیایم به کتاب فروشی تو. همان کتاب فروشی کوچک و دوست داشتنی که تا سقف پر از کتاب بود. اوایل که کتاب فروشی ات را باز کرده بودی، چند بار به دنبال کتاب خاصی آمدم. اما نداشتی و دست خالی برگشتم. یک بار آمدم ایستادم جلوی میزت، اسم ده تا کتاب را گفتم و تو همه را در کامپیوتر چک کردی. یا نداشتی یا تمام کرده بودی. با دلخوری نگاهت کردم. گفتی:این ها همه کتاب های شاخصی هستند، اما من تازه این جا را راه انداخته ام. چند وقت دیگر همه را دارم.
دفعه های بعد، لیست کتاب هایم را همان اول می دادم دستت، بعد خودم می رفتم لای کتاب ها. آن هایی را که داشتی برایم می آوردی و من کارت می کشیدم و با یک کیسه پر از کتاب می رفتم تا هفته ی بعد.
بعد تر ها هر وقت می آمدم خودت چند تا کتاب برایم جدا می کردی و می گفتی که مطمئنا خوشت می آید. و من هم خوشم می آمد. فهمیده بودی دنبال چه چیزی هستم و لازم نبود زیاد معطل شوم.سریع یک کیسه پر از کتاب تحویل می گرفتم و کارت می کشیدم. رمز کارت را هم خودت حفظ شده بودی.
همین چند ماه پیش بود که گفتی: لطفا دفعه ی بعد که می آیید توی کارتتان زیاد پول باشد.
با تعجب پرسیدم: چرا؟ کتاب بعدی مگر چه قدر قیمت دارد؟
گفتی که می خواهی به اندازه یک سال به من کتاب بفروشی و من گیج و تعجب زده به تو نگاه می کردم که مدام سرت را این ور و آن ور می کردی و موهای فرفری ات توی هوا تکان می خورد. گفتی که می خواهی بروی و نمی توانی این جا بمانی. گفتی عاشق این جایی اما متعلق به این جا نیستی. باید برگردی کشور خودت و کاری برای مردم بکنی. این جا دلت آرام و قرار ندارد. مدت ها با خودت کلنجار رفته ای تا بالاخره تصمیم گرفته ای برگردی.
من هم چنان تو را نگاه می کردم که عرق صورت سیاهت را پوشانده بود. گفتی آن قدر برایم کتاب جدا کرده ای که تا یک سال برای خواندن کتاب داشته باشم. بعد هم خندیدی و ادامه دادی: اگر یک روز دوباره برگشتم این جا، مطمئن باشید باز هم برایتان کتاب جدا می کنم. وقتی خندیدی، دندان های سفیدت بین آن همه سیاهی طوری درخشید که انگار یک مروارید را انداخته اند وسط یک منقل پر از ذغال.
.
الآن که نشسته ام جلوی تلویزیون و مردم قحطی زده ی سومالی را تماشا می کنم، چشمم بین آن ها دنبال توست. هر روز با خودم فکر می کنم حالا تو کجایی و چه حالی داری. دوست دارم بدانم پشیمانی از رفتن یا نه. شاید آن جا شب ها برای بچه های قحطی زده کتاب بخوانی تا گرسنگی یادشان برود.
کتاب هایی که برای یک سال به من داده بودی تمام شدند. همه را خواندم. حالا همه اش منتظرم تا تو برگردی. بعد بروی بین قفسه ها و زود برگردی. موهای فرفری ات را توی هوا تکان دهی و طوری بخندی که دندان های سفیدت بشوند مروارید بین صورت ذغالی ات.
من منتظرم. سعی کن گرسنگی را فراموش کنی.

*شماره حساب99999 بانک ملی برای کمک به مردم قحطی زده سومالی*

فراموش نکنیم اگر این روز ها حواسمان به مردمی که چشم امیدشان به دست های ما است نباشد، روزه هایمان فقط گشنگی و تشنگی است.


...

نظرات شما () link ساعت 1:24 صبح - چهارشنبه 90 مرداد 12 - مغول

عناوین مطالب وبلاگ مغولی از جنگل

» مهاجر
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]
..




جدیدترین قالب های وبلاگ