سفارش تبلیغ
صبا ویژن




مغولی از جنگل

تابستان داغ است. مغز آدم می جوشد و بخارش از گوش ها می زند بیرون.چشم ها کاسه ی آتش می شود. آدم مثل ماهی پرت شده توی ساحل، نفس نفس می زند. کم کم تمام آب بدن بخار می شود و گوشت تن آرام آرام کباب می شود. تا جایی که قلب هم پخته می شود و از تپش می ایستد.
و این پایان یک زندگی در تابستان است.


...

نظرات شما () link ساعت 8:19 عصر - شنبه 90 اردیبهشت 31 - مغول

برنامه را طوری چیده ام که ردخور ندارد.قرار است همه چیز همان طور پیش برود که دلم می خواهد. یک فرصت استثنائی سر راهم قرار گرفته و به هیچ قیمتی حاضر نیستم آن را از دست بدهم. خودم را آماده کرده ام برای زمان موعود. در رویایی ترین لحظات عمرم به سر می برم. هیجان تمام وجودم را فرا گرفته.خودم را خوشبخت ترین آدم دنیا تصور می کنم . یک دفعه از جایی برنامه به هم می خورد که به عقل جن هم نمی رسید.آن قدر گریه می کنم که سرم درد می گیرد و بعد تا آخر روز و شاید تا آخر هفته،شاید هم تا آخر ماه، حالم بد است.

خودم را سپرده ام دست روزگار. زمان مرا با خود می برد. من فقط خودم را رها کرده ام و همراه با جریان روز، مثل جریان آب که برگ را با خودش می برد، حرکت می کنم.هیچ تلاشی برای چیدن برنامه ای جالب ندارم. قراری با کسی نگذاشته ام و تا صبح بیدار نمی مانم تا به فرصت های روز بعد فکر کنم. شده ام بی رویا و بی هدف. اما سرنوشت هر روز برایم یک دریچه ی جدید به روی دنیایی جدید باز می کند. برایم ماجرا های جالب رخ می دهد و فرصت های باور نکردنی سر راهم قرار می گیرد.

چیزهای زیادی یاد گرفته ام. مثلا فهمیده ام برای روزگار، و شاید بهتر باشد بگویم خدا، مهم نیست که من چه برنامه ای چیده ام. به خاطر همین زیاد گیر نمی دهم به فردا و این که می خوام بعدا چه کار کنم. می ترسم دوباره از جایی بخورد توی حالم که به عقل جن هم نمی رسید.آن موقع مجبورم آن قدر گریه کنم تا سرم درد بگیرد.


...

نظرات شما () link ساعت 10:48 عصر - پنج شنبه 90 اردیبهشت 29 - مغول

یکهو می بینی کسی که تا دو روز پیش جانت برایش در می رفته، شده دشمنت و حالتان از هم به هم می خورد.
می بینی کسی که از چهار تا سکته ی درست و حسابی جان سالم به در برده می افتد می میرد.
می بینی طرف مخ ریاضی بوده و از ادبیات سر در می آورد.
یک بچه دهاتی می شود دکتری که برای پیدا کردنش باید شش ماه توی صف بود.
می بینی...

هی می بینی و با خودت می گویی در این دنیای رنگارنگ آخرش قرار است تو به کجا برسی.


...

نظرات شما () link ساعت 8:29 عصر - دوشنبه 90 اردیبهشت 26 - مغول

آرام و قدم زنان آمد. با کفش های وزشی. سر عمامه اش را انداخته بود روی شانه اش و می خندید. صبح بود.
سهراب فقط نگاه کرد. چیزی نگفت. بی اختیار گریه اش گرفت. مرد افسانه ای قاب تلویزیون ، داشت همراه او کوهنوردی می کرد. توی آبیدر.


...

نظرات شما () link ساعت 9:24 عصر - دوشنبه 90 اردیبهشت 19 - مغول

شانزده سالگی ام دارد جا می ماند.شانزده سالگی تمام نمی شود، جا می ماند. مثل پانزده سالگی که جا مانده یا چهارده سالگی. شانزده سالگی می ماند و من می روم. آن موقع صبح ها توی راه مدرسه به من لبخند می زند. از شیشه ی ماشین برایم دست تکان می دهد. وقتی زیر باران می دوم قهقهه می زند و موقع مسابقه برایم هورا می کشد.
شانزده سالگی هیچ وقت تمام نمی شود. هر وقت بخواهم می توانم آن را توی سر و صدای بعد از ظهر، شلوغی خیابان، بین ماشین ها، کنار شمشاد های قشنگ جلوی خانه یا هر جای دیگری پیدایش کنم. آن موقع دستش را می گیرم، می چرخم و می خندم و فریاد می کشم و آواز می خوانم.
.
منی که دلم کم می گیرد، این روزها دلم گرفته. شانزده سال از زندگی ام را این ور و آن ور این شهر بزرگ و پر هیاهو جا گذاشته ام. هر گوشه ای خاطره ای برایم دست تکان می دهد. از یک طرف دلم می خواهد تمام شهر را از خاطرات هیجان انگیزم پر کنم و از یک سو حریصانه دل به خاطرات این شانزده سال بسته ام. دو راهی عجیبی است.


...

نظرات شما () link ساعت 8:20 عصر - پنج شنبه 90 اردیبهشت 8 - مغول

عناوین مطالب وبلاگ مغولی از جنگل

» مهاجر
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]
..




جدیدترین قالب های وبلاگ