سفارش تبلیغ
صبا ویژن




مغولی از جنگل

تو را در کوه ها و دشت ها جستم، نیافتم.
به دنبالت شهر ها را پشت سر گذاشتم، نیافتمت.
در میان مردم جستجویت کردم، نبودی.
و تو را در کوه نیافتم چرا که کوه سخت و مغرور بود و در برابرش عشق و عاطفه بی معنی می نمود.در حالی که من از زندگی جز این دو چیزی را زیبا ندیده بودم. و تو را در شهر ها پیدا نکردم چرا که شلوغ و پر هیاهو بودند و در میان بی نظمی شان خبری از زیبایی نبود و من مشتاق زیبایی بودم. و تو میان مردم نبودی چرا که مردم در قلب هایشان سایه هایی از کینه بود و کینه با زیبایی در تضاد است.
پس تو را در قلبم جستم.
در قلبم همه بودند جز تو. هر گوشه ای از قلبم مال کسی بود و هیج جایش مال تو نبود.
تو نبودی.
بی تو ماندم. پس مردمان کم کم از قلبم رخت بربستند و قلبم خالی از محبت شد. پس آن گه باز جستمت. این بار هیچ نبود و تو بودی!

پس دانستم که در قلب ها خواهی بود آن گاه که قلب ها را از محبت لبریز و از عشق خالی کنیم.


...

نظرات شما () link ساعت 10:40 عصر - پنج شنبه 89 دی 30 - مغول

تو کجایی رفیق؟ کجایی که دوباره دست هم را بگیریم و بنشینیم لب راه پله های حیاط مدرسه، پاهایمان را بندازیم پایین و توی هوا تکان بدهیم و آن قدر با هم حرف بزنیم که دیگر چیزی برای گفتن نداشته باشیم.
تو کجایی رفیق؟ کجایی که دوباره پشت درخت های باغچه جن بازی کنیم و با صدای کلفت از هم بپرسیم : تو جن سیاهی یا سفید؟
تو کجایی رفیق؟ کجایی که دوباره روی سکوهای ته حیاط جمع شویم و هواپیما بازی کنیم. بعد هواپیمایمان فرود اضطراری کند و پنج تایمان بدویم طرف سرسره. همه مان از هواپیمای مجازی در برویم و مهماندار از جان گذشته نفر آخر بیاید بیرون.
تو کجایی رفیق؟ کجایی رفیق که دوباره بی خیال تیپ و لباس و قیافه با هم برویم اردو و نفهمیم چه پوشیده بودیم. به جایش آن قدر بازی کنیم که آخرش جسدمان برگردد خانه.
تو کجایی رفیق؟ کجایی که باز عینک دودی بزنی، دسته ی بدمینتونت را بگیری دستت و برایمان گیتار بزنی. ما هم موهایمان را بریزیم روی صورتمان و توی میکروفون های خیالی آواز بخوانیم.
تو کجایی رفیق؟ کجایی که باز از دختر کلاس اولی خوشمان بیاید و به هر زوری که هست با او دوست شویم.
تو کجایی رفیق که جایت این جا خالی است. عصر ارتباطات است قبول. اما جای تو این جا خالی است. تو نیستی تا دوباره با هم کودکی کنیم. کودکی هایمان را پشت تلفن و اینترنت و میل و وبلاگ جا می گذاریم. انگار همه شان فیلتر کودکی اند. تو باید این جا باشی. عصر ارتباطات است می دانم، اما کودکی ارتباطات نمی شناسد، رفیقی می خواهد که دستش را بگیرد و او را بکشد توی زمین بازی. همراهش از بارفیکس آویزان شود و تاب بازی کند. بدود و بخندد و جیغ بکشد و فریاد کند و بچرخد و بچرخد و بچرخد و تمام شود.
رفیق قبول کن که جایت خالی است. تو که نیستی من هم بدون کودکی ام مجبورم بزرگی کنم. مجبورم بزرگ و مودب و رسمی باشم. بدون تو نشستن لب پله های حیاط مسخره است چون اصلا حیاط دبیرستان پله ندارد.بدون تو کسی با من جن بازی نمی کند و برای کسی مهم نیست من جن سفیدم یا سیاه. فرود اضطراری هواپیمای مجازی دیگر بی نتیجه است و من توی هواپیما می مانم چون این جا سرسره نداریم. وقتی تو نیستی تا با دسته ی بدمینتون گیتار بزنی من کنار کدام نوازنده آواز بخوانم؟ مگر بدون تو می شود دنبال دختر کلاس اولی کرد و به زور با او الاکلنگ بازی کرد؟ توقع داری بدون تو چه کار کنم رفیق وقتی کودکی ام پیش تو جا مانده؟

رفیق جایت خالی است این روزها. این روز ها که من بیشتر از همیشه دلم برای کودکی ام تنگ شده.


...

نظرات شما () link ساعت 10:3 عصر - پنج شنبه 89 دی 23 - مغول

به او حسودیم می شود. نمی دانم چرا. هیچ وقت حسود نبودم اما حالا دوست دارم از ته قلب به او حسودی کنم. او که آن روز آن جا بود تا در گوشه ی دیوار بایستد و آرام اشک بریزد. و من که نبودم و حالا روز هایم را با حسرت شب می کنم که چرا آن روز نرفتم تا بتوانم در کنارش باشم و با هم اشک بریزیم. من حالا همه اش فکر می کنم یک روز از او کم تر زندگی کرده ام. او از من جلوتر است و من به او حسودی می کنم.از دور می بینمش که می خندد. من هم می خندم. گلوله ای برفی پرتاب می کند. من آدم برفی می سازم. زیر باران قدم می زند. من می دوم. او گوش می دهد، من حرف می زنم. او هست ولی من آن قدر بی لیاقتم که بی اویم.


...

نظرات شما () link ساعت 9:0 عصر - سه شنبه 89 دی 21 - مغول

می گفت وقتی کسی درجا شهید می شود لازم نیست او را غسل بدهند. اما اگر او اول مجروح شود و بعدا توی بیمارستان به شهادت برسد باید غسلش بدهند.همه چیز واضح بود. استاد شهریاری در جا کشته شده بود و به نظر می رسید نیازی به غسل نیست. با تردید پرسیدم : حالا برای احتیاط غسل بدهند بد نیست. از کجا معلوم....
یکی از آن طرف داد زد: من شنیده ام کسی که در راه علم کشته شود هم شهید است. ولی من باز هم توی دلم گفتم: از کجا معلوم...

اولین جلسه ای که مشاوره داشتیم قرار شد هر کس آرزویش را بگوید. من نفر اول بودم. با خوشحالی بلند شدم و مهم ترین آرزویم را گفتم: آرزو دارم بزرگ ترین نویسنده دنیا شوم!
همه تک تک آرزو هایشان را گفتند تا نوبت رسید به نفر آخر. بلند شد و با طمانینه گفت: آرزوی من شهادت است.
چیزی نفمیدم. گیج و سردرگم او را نگاه می کردم و بقیه را که آن ها هم مثل من گیج شده بودند. کسی که چنین آرزویی کرده بود، دو ماه بعد پدرش شهید شد
.

همیشه سر این قضیه مشکل داشتم که چرا اجر شهید ها بیشتر از آن هایی است که جنگ رفته اند اما شهید نشده اند. می گفتم: خب او یک گلوله خورده توی سرش و شهید شده. آن کسی که گلوله نخورده چه گناهی دارد که زنده مانده. هر دویشان یک کار را می- کرده اند. منتهی یکی شانس آورده و شهید شده ولی آن یکی نه.

خبر شهادت استاد شهریاری را که شنیدم چند روزی را بین واقعیت و خیال به سر بردم. آن قدر گیج و منگ شده بودم که نمی فهمیدم کجای چیزی که می بینم خواب است و کجای آن واقعیت.بالاخره به خودم آمدم و با واقعیتی بزرگ روبرو شدم. ترور پدر یکی از هم کلاسی هایم یا همان طور که بقیه می گفتند "شهادت" دکتر شهریاری.روزی صد بار ماجرا را در ذهنم مرور می کردم : بمب گذاری، انفجار و مرگ ناگهانی .

روزی که همکلاسی ام به مدرسه برگشت جمع شده بودیم دور هم و نمی دانستیم چه بگوییم. مثل همه ی آدم ها که در این جور مواقع نمی دانند چطور رفتار کنند. قرار شد ما سوال بپرسیم و او جواب سوال هایمان را بدهد. کسی چیزی نمی گفت. برای خالی نبودن عریضه ، همان طور که گریه می کردم پرسیدم: استاد چه کار کرد که به این مقام رسید؟در علم به دنبال چه بود که آخر شهادت نصیبش شد؟
خودم هم نفهمیدم چه شد که چنین سوالی کردم. انگار اصلا آن موقع این من نبودم که این سوال را پرسیدم. منی که تا آن موقع فکر می کردم شهادت بیشتر یک تصادف ساده است که بعضی ها شانس می آورند و نصیبشان می شود، حالا داشتم سوالی می پرسیدم که هیچ گاه به آن فکر نکرده بودم. " او به دنبال چه بود که شهادت نصیبش شد...."
مطمئنم آن موقع این من نبودم که چنین سوالی پرسیدم. سوالی که همه چیز را عوض کرد. وقتی هم کلاسی ام جواب سوالم را می- داد، از ته قلب گریه می کردم. می دانستم که دیگر همه چیز برای من عوض شده است. من ، منی دیگر شده بودم.

هیچ وقت از مجله ی مدرسه خوشم نمی آمد. نمی دانم چرا.شاید به خاطر اندازه ی بدش شاید هم به خاطر مطالب به دردنخور سرکاری اش. اما نمی دانم چه شد که آخرین شماره ی آن را خریدم. حالا آن مجله ی مسخره افتاده کنار نختم و من انگار که به آن معتاد شده باشم، هر شب یکی از صفحات آن را می خوانم. صفحه ای که در آن نامه ی دوست دکتر شهریاری به دختر ایشان چاپ شده. هر شب این نامه را می خوانم و با آرامش به خواب می روم. این نامه و حرف های آن روز هم کلاسی ام تمام دیدگاه من را نسبت به زندگی و مرگ عوض کرد.

"همه ما گواهی می دهیم که مرگ برای تو یک اتفاق نبود بلکه نتیجه ی منطقی زندگی ات بود. سرانجام طبیعی یک عمر مجاهدت و خودسازی بود. با هر منطق ریاضی که حساب می کردی، حیات دنیایی ات باید به شهادت ختم می شد، راهی جز این نبود، گواهی می دهیم شهادت تو "درگذشت ناگهانی" نبود....."

از یک ماه پیش تا حالا خیلی چیز ها عوض شده. حالا من هر شب این جملات را می خوانم و با فکر آن ها به خواب می روم. هر وقت خسته و درمانده می شوم یادم می آید که استاد شهریاری به یکی از شاگردانش گفته بود: اگر فکر می کنی زندگی چیزی جز سختی است اشتباه کرده ای...
حالا من می دانم که چرا نیازی نیست استاد را غسل داد و این که چرا یکی گلوله به سرش خورده و به سر دیگری نخورده. حالا دیگر با خودم فکر نمی کنم: بمب، انفجار و مرگی ناگهانی. بلکه خوب می دانم که شهادت ناگهانی نیست.
حالا من هر آشنایی را که می بینم با افتخار به او می گویم : می دانستی دختر "شهید" شهریاری دوست من است؟حالا دیگر مطمئنم که اگر یک بار دیگر قرار شود هر کس آرزویش را بگوید، بلند می شوم و با طمانینه می گویم:

آرزوی من شهادت است.


...

نظرات شما () link ساعت 10:52 عصر - دوشنبه 89 دی 6 - مغول

محرم آمد. باز هم من از کاروان جا مانده ام ...


...

نظرات شما () link ساعت 9:43 عصر - یکشنبه 89 آذر 21 - مغول

شهادت دکتر شهریاری تسلیت باد.

امروز آسمان شهرم گریان است


...

نظرات شما () link ساعت 6:14 عصر - دوشنبه 89 آذر 8 - مغول

برای یک نویسنده، تقریبا هیچ چیز بدتر از این نیست که نتواند بنویسد. می گویم تقریبا چون اگر نویسنده ای بتواند بنویسد ولی نتواند خوب بنویسد از آن هم بدتر است.

من نویسنده نیستم. می گویم نویسنده نیستم چون اگر از بقیه بپرسند فلانی کیست نمی گویند یک نویسنده است. وقتی آدم واقعا یک نویسنده  می شود که هر کس او را دید بگوید:خب جدید چی نوشتی؟ با این حال من زیاد می نویسم. عاشق نوشتنم و مطمئنم که بالاخره یک روز نویسنده می شوم.

من جنون نوشتن دارم. می گویم جنون چون اسم دیگری برایش پیدا نمی کنم. کلا مردم هر وقت چیزی به نظرشان عجیب باشد اسمش را جنون می گذارند. نویسنده ها هم اغلب موجودات مرموزی هستند که به اعتقاد اکثر افراد مقداری جنون توی خونشان پیدا می شود. در واقع نویسنده ای که مرموز نباشد و جنون نداشته باشد، به اعتقاد من نویسنده نیست.

برای من که نویسنده نیستم اما خیال آن را در سر دارم و توی این دنیای پر هیاهو تنها دل خوشی ام قهرمان های داستان هایم هستند، تقریبا هیچ چیز بدتر از آن نیست که نتوانم بنویسم. می گویم تقریبا چون برایم موقعیتی پیش آمده که از ننوشتن هم بدتر است: نمی توانم ننویسم.

توضیح دادنش کمی مشکل است. اما مجبورم توضیح بدهم. به هر حال کسی که می خواهد نویسنده بشود باید بتواند هر چیزی را توضیح بدهد.

برایم موقعیتی پیش آمده که نمی توانم ننویسم. دفتر خاطراتم مدام به من چشمک می زند و مجبورم سراغش بروم. با این که تمام ماجرای دیروز و امروز و آن چیزی که احتمال می دهم فردا رخ بدهد را با تمام جزئیات ریز به ریز نوشته ام، باز هم دلم می خواهد بنویسم. هر چه می نویسم بیشتر تشنه ی نوشتن می شوم. نمی دانم چه اتفاقی افتاده و چه رازی در این دو سه روز از زندگی من نهفته است که ماجراهایش دست از سرم بر نمی دارند. شده ام قهرمان داستان هایم و با زندگی می جنگم.

من نویسنده نیستم اما بالاخره یک روز می شوم و خب، طبیعتا باید با قهرمان داستان هایم زندگی کنم. کاری که از بچگی می کردم و تصمیم ندارم هیچ وقت آن را کنار بگذارم. قهرمانی که این روز ها با او سر می کنم خودم هستم. قهرمان سردرگمی که اطرافی هایش پاک خل شده اند. لا اقل خود او که این طور فکر می کند.

برای یک نویسنده، یک چیز خیلی بد وجود دارد. آن هم این که مدام بنویسد و قهرمان نوشته هایش خودش باشد. آن موقع است که آن نویسنده دیگر نمی فهمد کجای زندگی اش داستان است و کجای آن واقعیت.


...

نظرات شما () link ساعت 7:3 عصر - چهارشنبه 89 آذر 3 - مغول


...

نظرات شما () link ساعت 12:53 عصر - جمعه 89 آبان 14 - مغول

یادم می آید دو سه سال پیش، به گمانم کلاس سوم بودم یا دوم راهنمایی، تب انتخابات بود آن هم در آمریکا. به هر حال گذشت و انتخابات برگزار شد و اوباما شد رئیس جمهور آمریکا.صبح که آمدم مدرسه، مشغول جا دادن وسایلم در کمد سبز رنگ طبقه بالایی بودم که دوست عزیزی جلو آمد و تبریک گفت. دست هم داد. حیرت زده پرسیدم:چرا؟ گفت:برای این که اوباما رئیس جمهور شده! تصویر آن لحظه کاملا در یادم هست. چهره ی آن دوست عزیز که خوشحالی در آن موج می زد. من خوشحال نبودم. ناراحت هم نبودم. کسی که خیلی قبولش دارم، شب قبلش به من گفته بود: مهم نیست کدام یک رئیس جمهور می شود، مهم این است که در آمریکا کسی رئیس جمهور می شود که اسرائیل از او حمایت کند.
آن موقع عده ای خوشحال بودند از ریاست جمهوری اوباما. بعد از مدتی مجله ای تیتر زد: او با ما نیست! وقتی آن تیتر جالب را برای دوست عزیز دیگری تعریف کردم با قاطعیت گفت: او با ما هست!
آن موقع نه حرف دوستان عزیزم را باور کردم نه آن کسی که خیلی قبولش دارم. به جایش صبر کردم تا گذر زمان خودش به من بفماند که بالاخره او با ما هست یا نه.
گذشت و امسال آمد.
در پاکستان سیل آمد و مردم چنان بدبخت شدند که هر انسان دل رحمی با دیدن تصاویر آن ها به گریه می افتاد. همه ی دنیا برای پاکستانی های سیل زده کمک فرستاد ؛ حتی دولت آمریکا. اما تناقضی در کار بود. این اوباما چه مشکلی در کارش بود که وسط این ماجرا پشت سر هم پاکستان را بمب باران می کرد؟ شاید تصور کرده بود بدبختی پاکستانی ها به نهایت خود نرسیده و سعی داشت آن ها را در بدبخت تر شدن یاری دهد.نمی دانم. اما هر چه فکر کردم توجیح عاقلانه ای برای رفتار اوباما پیدا نکردم.
به قرآن توهین شد. اوباما گفت:ما با این حرکت مخالفیم. پلیس آمریکا هتاکان قرآن را همراهی کرد و مواظب بود تا کسی مزاحم آن ها نشود. اوباما در گفتار مخالف بود و در کردار موافق. می گفت مخالفیم ولی پلیس کشورش هتاکان را همراهی می کرد.
.
آن موقع که اوباما رئیس جمهور آمریکا شد هر کس نظری داشت. من بی طرف بودم. نه به آن کسی که خیلی قبولش دارم گفتم تو درست می گویی نه به دوستان عزیزم. اما حالا خوب فهمیده ام حرف کدام یکی درست است. گذشت زمان به من فهماند اوباما چه کاره است. او با ما نیست، یا این که او با ما هست.حالا می توانم با قاطعیت بگویم: او با ما نیست که نیست.....!
.
.
هر کس می تواند خودش قضاوت کند. خوبی سیاست همین است. یک سیاست است و شش میلیارد سیاست مدار خبره که فقط حرف خودشان را قبول دارند. گذر زمان را مرور کنید و قضاوت کنید. او با ما....


...

نظرات شما () link ساعت 1:4 صبح - دوشنبه 89 شهریور 29 - مغول

هیچ چیز بدتر از این نیست که یک مسافرت طولانی و خسته کننده طوری تمام شود که آدم بعد از آن نتواند روی تخت خودش که در تمام طول مسافرت آرزوی آن را داشت راحت بخوابد و ذهنش مدام درگیر مهماندار های هواپیما باشد.
برخورد اول: من مشغول کلنجار رفتن با مجله ام بودم و خارجی هایی که ردیف وسط هواپیما را اشغال کرده بودند زور می زدند تا فارسی صحبت کنند. مهماندار جوان و ناشی که تمام حواسش به خارجی ها بود، از ردیف اول پذیرایی نکرد و به ما هم غذا هم نداد. چند دقیقه که گذشت، با سر و صدای من و اعتراض ردیف اولی ها از ما هم پذیرایی شد.
برخورد دوم: مهماندار جوان که هنوز هم تمام حواسش به خارجی ها بود، ناشیانه چرخ حمل غذا را وسط راهرو نگه داشت و ظرف های مهمان ها را از سر تا وسط راهرو سه تا سه تا برداشت و برد توی چرخ جا داد. ظرف های ما فراموش شد و روی میز ماند.
برخورد سوم: به من برخورد. به عنوان یک مسافر وظیفه مهماندار می دانستم که کارش را درست انجام دهد. آن مهماندار وظیفه داشت از تمام مسافر ها درست و مودبانه پذیرایی کند، ولی خارجی هایی که بلند بلند می خندیدند و صحبت می کردند برای او جذاب تر از من بودند که مشغول مطالعه مجله ام بودم. احساس می کردم جلوی بقیه به من توهین کرده و من را نادیده گرفته. انگار که اصلا مسافری در صندلی 8B وجود ندارد.
وقتی مهماندار با چرخش از کنار صندلی ام رد می شد،سرم را از از مجله ام بلند کردم و  با غیر محترمانه ترین لحنی که ممکن است یک مسافر با مهماندار صحبت کند صدا زدم: خانوم!
مهماندار در جا خشک شد. سرش را به طرفم گرداند. به ظرف های روی میزم اشاره کردم و با همان لحن گفتم: اینا رو جمع کنید! و مطالعه ام را ادامه دادم.
مهماندار جوان، با غضبناک ترین نگاهی که ممکن است یک مهماندار به یک مسافر بیندازد، در سکوت چند ثانیه ای نگاهم کرد و بعد ظرف ها را جمع کرد و برد؛ کاری که باید بدون گفتن من طبق وظیفه اش انجام می داد.
وقتی مهماندار با چرخش رفت، همه بهت زده بودند. هیچ کس، حتی مرد چشم چرانی که تمام مدت سرش به سمت ما بود، توقع نداشت من چنین برخوردی داشته باشم.
بعد از آن مسافرت طولانی و خسته کننده در یک شهر کویری، ترجیح می دادم چنین چیزی اتفاق نیفتد ولی افتاد. یکی از همسفر هایم به من گفت: برخوردت اشتباه بود.موقع خواب نیم ساعتی بیدار ماندم و فکر کردم ولی نتوانستم بفهمم که رفتارم درست بوده یا به گفته ی همسفرم اشتباه.
...
توی خانه تنها بودم و مشغول دست و پنجه نرم کردن با مسائل ریاضی. صدای آهنگ همسایه ها تبدیل به صدای طبل شده بود و شیشه ها می لرزیدند.انگار یک نفر با دسته ی هاون ده کیلویی می کوبید به سقف خانه. یک ساعتی بی خیال شدم اما بعد از آن سرم به مرز انفجار رسید.آن موقع ها هنوز آیفونمان را عوض نکرده بودیم و طوری بود که وقتی آن را بر می داشتیم و صحبت می کردیم، صدا پخش می شد توی نگهبانی. آیفون را برداشتم و با خونسردی گفتم: آقا نبی! باز دوباره پسر همسایه بالایی ها از خارج اومده که دیوانه شدن؟  آقا نبی گفت: نه، نیومده. من گفتم:دیدم دوباره دیوانه شدن فکر کردم پسرشون اومده. آیفون را گذاشتم. یک دقیقه بعد سکوت برقرار شد و دو دقیقه بعد مادرم آمد خانه. برایش تعریف کردم که به آقا نبی چه گفته ام. مادرم گفت: فامیل همسایه بالایی ها توی نگهبانی بود.شنیده که راجع به بالایی ها چی گفتی.
خوشحال شدم. باید می فهمیدند در نظر من چه جایگاهی دارند.
دفعه بعدی نوبت همسایه پایینی ها بود. چند هفته بود که هر نیمه شب با صدایشان از خواب می پریدیم. یک نیمه شب دعوا می کردند و جیغ می کشیدند. یک نیمه شب موسیقی می نواختند. شب بعد با صدای بلند صحبت می کردند و می خندیدند.
شب ها برایمان شده بود کابوس. هر چه به بقیه گفتم به آن ها اعتراض کنند قبول نکردند و نگذاشتند من هم این کار را بکنم.
...
توی صف صد متری ایستاده ام و منتظرم تا نوبتم شود. یک نفر از خود راضی، از کنار ما رد می شود و آن جلو خودش را قاطی صف می کند. داد می زنم: صفه ها! به حرفم توجه نمی کند. بقیه هم اعتراضی به او نمی کنند. به همین راحتی حق ما را می خورد.
...
من دوست دارم بفهمم رفتار من اشتباه است یا دیگران. این که من دوست ندارم دیگران حقم را پایمال کنند و اعتراض می کنم، چرا اشتباه است. شاید به نظر برسد یک تاخیر در پذیرایی ، رد کردن صف یا آهنگ گوش دادن با صدای بلند زیاد مهم نباشد و چنان حقی از من ضایع نشده باشد، ولی به نظرم وقتی مهمانداری آن قدر بی توجه است که وظیفه ساده ای مثل پذیرایی را درست انجام نمی دهد، نمی شود توقع داشت در شرایط بحرانی به جای خودش به مسافر ها فکر کند. کسی که می تواند به خودش اجازه دهد به صف بی احترامی کند و فکر می کند با این کار حق کوچکی را خورده، این اجازه را هم به خودش می دهد که از چراغ قرمز رد شود و زمان کوچکی را از دیگران بگیرد. بعد ها به خودش این اجازه را هم می دهد که تغییرات کوچکی در اسناد ایجاد کند و از هر کس پول کوچکی کلاه برداری کند. کسی که با سر و صدایش مزاحم همسایه ها می شود و آرامش آن ها برایش مهم نیست، چیزی به نام حریم دیگران کم کم برایش بی معنی می شود و شاید گاهی نامه های همسایه ها را هم باز کند.
من دوست دارم بدانم حق اعتراض دارم یا نه.

...

نظرات شما () link ساعت 6:52 عصر - جمعه 89 شهریور 26 - مغول

<      1   2   3   4   5   >>   >
عناوین مطالب وبلاگ مغولی از جنگل

» مهاجر
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]
..




جدیدترین قالب های وبلاگ