سفارش تبلیغ
صبا ویژن




مغولی از جنگل

توی مهمانی لواسان می بینمت. نشسته ای پشت میز و مشغول گپ زدن با زن های دیگری. من را وقتی می بینی که برای تعارف کردن شربت جلویت خم شده ام. نگاهم می کنی. تعجب زده. اما من تعجب نمی کنم. تو درست همان جایی هستی که توقعش را داشتم.
ده سال پیش، صبح های زود و یخ زده ی زمستان که پناه می بردیم به نمازخانه، خودمان را می چسباندیم به شوفاژ ها و آن قدر حرف های فلسفی می زدیم که فک هایمان درد می گرفت. از این که ما چرا خلق شده ایم تا این که بالاخره می خواهیم چه کار کنیم. تو هیچ وقت خودت را قاطی بحث های ما نکردی. دغدغه ات چیز دیگری بود. دنیایت با ما فرق داشت.
ده سال پیش، وقتی هنوز دبیرستانی بودیم و درگیر بحث های فلسفی صبح زود، تو می خواستی پزشک بشوی. ما آن قدر با هم بحث کردیم که آخرش یکی مان فهمید باید وکیل بشود. وکیل شد. آن هم چه وکیلی. آن یکی فیزیک خواند. انگار می خواست دانشمند بشود. اما من نشنیدم ترورش کرده باشند. پس حتما دانشمند مهمی نشده. یکی دیگر رفت فلسفه. هیچ خبر دیگری از او ندارم. من آن موقع ها سردرگم بودم. سردرگم ترین آدم دنیا. اگر یادت باشد، مخ ریاضی بودم. نفر اول همه ی آزمون هایی که توی آن ها شرکت می کردم. از طرفی، دیوانه ی سینما بودم. هر هفته می رفتم سینما و هر فیلمی را سه چهار بار می دیدم. تمام فیلم ها را حفظ بودم. عاشق تنیس هم بودم. دلم می خواست مثل رافائل نادال بشوم. استاد کامپیوتر بودم. باید یادت باشد. در همان شانزده سالگی یک هکر حرفه ای شده بودم. یک مهندس تمام عیار کامپیوتر. اما من دلم نمی خواست هیچ کدام از این ها را به عنوان شغلم انتخاب کنم. به دنبال شغل دیگری بودم. شغلی که با آن بشود هر چیزی را تجربه کرد. شغلی که توی آن بتوانم شب و روز خیال پردازی کنم و در دنیای داستان هایم غرق بشوم. اما تو از همان اول می خواستی پزشک بشوی. یک پزشک معمولی. به خاطر همین من الآن این جا دارم به تو شربت تعارف می کنم و تو آن طرف میز نشسته ای. هردویمان خودمان جایمان را انتخاب کرده ایم.
کنکور که دادیم، با رتبه ی شانزده ریاضی رفتم سراغ پدرم و گفتم نمی خواهم بروم دانشگاه. پیرمرد نزدیک بود از دستم دق کند. اما من تصمیمم را گرفته بودم. از فردایش افتادم دنبال کار توی خانه های مردم. بالاخره کار پیدا کردم. شدم مستخدم. مستخدم خانه های آپارتمان های کناری. لباس های مارک دار می پوشیدم. پالتوهای پوست پلنگم را برایم از آفریقای جنوبی می فرستادند. چکمه های چرمی ام را همراه کیفشان یک طراح فرانسوی برایم می دوخت. انگشتر الماس دستم می کردم و ساعت هایم طلا بودند. می رفتم خانه های مردم کار می کردم. دستشویی می شستم. غذا می پختم. سبزی پاک می کردم. زمین تی می کشیدم. گردگیری می کردم. اما از همه مهم تر، موقع مهمانی ها، مثل یک ارباب خوش تیپ و باکلاس می درخشیدم. همیشه از صاحب خانه ها و تمام مهمان ها شیک تر بودم و هیچ کس باورش نمی شد این دختر لاغر و قد بلند که موهای سیاه فرفری دارد و سبک لباس پوشیدنش هماهنگ با آخرین مد های اروپایی است، یک مستخدم باشد.
من فقط مسئول شست و شو نبودم. من همه کاره ی خانه هایی می شدم که توی آن ها کار می کردم. طراح دکوراسیونشان بودم. بهشان می گفتم چطوری لباس بپوشند بهتر است و فلان شاهزاده ی انگلیسی در فلان مهمانی چطوری تیپ زده بود. کامپوترهایشان را درست می کردم و عصر ها برایشان پیانو می زدم. به بچه هایشان ریاضی یاد می دادم و برایشان CD جدید ترین فیلم ها را می آوردم. با آن ها می رفتم خرید و موقع تعطیلات هتل های خوب را برایشان شناسایی می کردم. من هیچ وقت فقط یک مستخدم نبودم. من آچار فرانسه ای بودم که به آرزویم رسیده بودم. آرزوی سرک کشیدن در زندگی مردم. با خانواده های زیادی آشنا شدم. با آدم های مختلف. در هر مهمانی یک چیز جدید کشف کردم و برای هر خانه ای داستانی ساختم. افرادی که می دیدم می شدند شخصیت های داستانی ام. می توانستم در رویاهایم غرق بشوم و این همان چیزی بود که دلم می خواست.
پدرم مرد. شدم تنها وارث مردی که با ارثش می توانست ده نفر را پولدار کند. اما من باز هم مستخدم بودم. یک مستخدم میلیاردر. صبح زود، سقف های ماشینم را می دادم کنار و با آخرین سرعت به سمت خانه های مردم می راندم. تا عصر، من بودم و یک خانواده که می توانستم از هزارتوی زندگیشان سردر بیاورم. شب ها که برمی گشتم به خانه ی فرمانیه، تک و تنها، توی آن خانه ی درندشت، می خزیدم زیر پتویم و لپ تاپم را روشن می کردم. شروع می کردم به نوشتن. از آدم ها و چیزهای جدید. خیلی زیاد نوشتم. با داستانی که الآن دارم می نویسم می شود بیست و هشت تا.
زندگی من هنوز هم همین است. به خاطر همین حالا من جلوی تو خم شده ام و دارم شربت تعارف می کنم. تو خانم دکتر شده ای. همان چیزی که می خواستی. من هم همان جایی هستم که می خواستم. صحبت های فلسفی صبح های زمستانی جواب داده. اما حالا می فهمم که چه قدر از تو بدم می آید. وقتی می بینم شده ای زن مردی که قرار بود با من ازدواج کند، اما وقتی فهمید چه کاره ام، رفت و دیگر نیامد.


...

نظرات شما () link ساعت 8:53 عصر - جمعه 91 فروردین 18 - مغول

عناوین مطالب وبلاگ مغولی از جنگل

» مهاجر
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]
..




جدیدترین قالب های وبلاگ