سفارش تبلیغ
صبا ویژن




مغولی از جنگل

مادر مغول : راستش اقدس جون از روز اول حس کردم بچه ام زیاد معمولی نیست. همین که به دنیا اومد و پسرم فهمید بچه دختره، زد زیر گریه و گفت من داداش می خوام دختر به درد نمی خوره. اما دختره هم دست کمی از پسر ها نداشت. صد رحمت به پسرها. آرزوم بود یه بار موهاشو شونه کنه. دامن و گل سر و این جینگول وینگولی های دخترونه رو هم کلا نمی شناخت. عینهو این جنگلی ها بود. پسرم بهش می گفت مغول. این اسمه روش موند. منم گیر ندادم گفتم بذار راحت باشه. بالاخره زندگی آپارتمانی بچه ها رو عقده ای بار می آره . آره اقدس جون. مثل این که دختره زیادی تو آپارتمان عقده ای شده بود. چند وقت پیش برده بودنشون فشم ، رفته مثل زرافه ها از درخت میوه خورده. تازه با دوستاش پریدن اون ور دیوار و می خواستن خودشونو برسونن به رودخونه . چه حرفا! اومده بود با یه ذوقی تعریف می کرد که انگار از زندان فرار کرده بودن. منم نزدم تو حالش و گفتم چه جالب ولی راستش اقدس جون این بچه های امروزی از بس تو خونه موندن و درس خوندن این طوری شدن. با یه اون ور دیوار رفتن این قدر ذوق می کنن که نگو. آره اقدس جون...
مادر هدی : می دونی شمسی جون همیشه خوشحال بودم که دخترم ادب و نزاکت سرش می شه. مثل این دختر های وحشی نیست که نشه جلوشونو گرفت. شیک پوش، با ادب، با شخصیت ، با کمالات. اما نمی دونم چه بلایی سرش اومده که جدیدا یه طوری شده. همچین گیج می زنه. مطمئنم که چشم خورده. آره شمسی جون بیا نظرشو بگیر ببین کی چشمش زده. حسودا چشم نداشتن ببینن دخترم عاقل و باشعوره. همین چند روز پیش که مدرسه برده بودتشون فشم، پا شده یواشکی با دوستاش از دیوار اردوگاه رفته بالا. کلی هم خوشحال بود که رفته اون ور دیوار معلما گیرش انداختن. آخه تو بگو شمسی جون ، آدم عاقل از دیوار می ره بالا؟ چه دوره زمونه ای شده. شایدم اثرات اینترنت باشه. من شنیدم این اینترنت سلول های مغز رو از بین می بره. حالا اگه بچه ام مغز تو سرش نمونده باشه چی کار کنم شمسی جون؟!
مادر مرتا : منو بگو بدری جون که فکر می کردم دیگه وقتشه که دخترمو شوهر بدم. شاید هم اشتباه از من بوده و باید زودتر می فرستادمش خونه ی بخت. نمی دونم، ولی هر چی هست الآن یه رسوایی به بار اومده که نگو و نپرس. فقط تو رو به کسی نگی ها بدری جون. اگر هم گفتی بگو به کسی نگن. می ترسم راجع بهمون فکر بد کنن دخترم رو دستم بمونه. دیروز با مدرسه شون رفته بودن اردو، اون جا مثل پسر ها از دیوار رفته بالا. گفتم خاک به سرم دختر واسه چی از دیوار رفتی بالا مگه پسری ؟ برگشته می گه حال داد. می بینی بدری جون. "حال داد" دیگه چه صیغه ایه. این حرف های مسخره رو بچه ها توی مدرسه یاد می گیرن. با بابای بچه ها صحبت کردم اگه بشه دیگه نره مدرسه. بره خونه ی شوهر بهتره. آره بدری جون. به کسی نگی ها!
مادر سبزی : آره اکرم جون. دلم به این خوش بود که دخترام آبروم رو برام می خرن. ولی نمی دونستم این کوچیکه این طوری می شه. اصلا این بچه اهل این حرفا نبود. دوستای ناباب به این حال و روز انداختنش. خدا رو شکر داره از این مدرسه می ره و از شر این رفیقای ناجور خلاص می شه. آخه دختر من کسیه که سر خود از دیوار بره بالا؟ تو بگو اکرم جون. تو که بچه مو خوب می شناسی. همچین کسی نیست.  حتما بقیه مجبورش کردن. می خوام برم با مدیرشون صحبت کنم اونایی رو که بردنش اون ور دیوار از مدرسه اخراج کنن. می دونی بچه های فاسد بقیه رو هم فاسد می کنن. مثل این دختر بیچاره ی من که توی دامشون افتاد اکرم جون.


...

نظرات شما () link ساعت 11:15 عصر - دوشنبه 89 خرداد 31 - مغول

عناوین مطالب وبلاگ مغولی از جنگل

» مهاجر
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]
..




جدیدترین قالب های وبلاگ