سفارش تبلیغ
صبا ویژن




مغولی از جنگل

بعد دو روز دوری از دختر خاله ام رفتم خانه شان تا بدمینتون بازی کنیم. همین که رفتیم پایین باد شروع به وزیدن کرد. چنان بادی بود که در این فصل سال سابقه نداشت. باد می وزید و برگ و گرد و خاک را به سر و کله مان می کوبید. خیلی زود باران هم شروع به باریدن کرد. همان جا نشستیم و از باد و باران و رعد و برق لذت بردیم. باران بند آمد و ما بی خیال باد بازی را شروع کردیم.  مرد همسایه آمد و گفت: آخه تو این باد توپ وای میسته که دارید بدمینتون بازی می کنید؟ بی توجه به زخم زبان همسایه و نگاه های چپ چپ  بنّا هایی که معلوم نبود دارند کجا را درست می کنند، بازی را ادامه دادیم. خوش گذشت. زیادی هم خوش گذشت.
امروز بعد از دو روز دوری خاله اینام اومدن تا ما رو از دلتنگی دربیارن. رفتیم پارک تا بدمینتون بازی کنیم. پارک خلوت بود و البته سینما در نزدیکی بهمون چشمک می زد. ولی ما تصمیم گرفته بودیم یه امروز رو بی خیال سینما بشیم و ورزش کنیم . نشستیم پفک خوردیم و همین که اومدیم بدمینتون بازی کنیم، باد شروع به وزیدن کرد. باز هم با وجود وزش باد از بازی کردن دست نکشیدیم و البته هنگام برگشتن از دو سه تا دانه ی بارانی که روی صورتمان افتاد لذت بردیم.
این ها را گفتم که بگویم من بدمینتون هایم را دوست دارم. هر وقت می روم سراغشان باد و باران از ما پذیرایی می کنند. باد و بارانی که در این فصل سال خیلی دوست داشتنی هستند.
تصمیم گرفته ام به جای روز های زوج استخر، برنامه بگذارم روز های فرد بدمینتون در پارک. شاید این طوری کمی از مشکل کمبود آب کشور در تابستان حل شود!

...

نظرات شما () link ساعت 8:33 عصر - سه شنبه 89 تیر 1 - مغول

عناوین مطالب وبلاگ مغولی از جنگل

» مهاجر
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]
..




جدیدترین قالب های وبلاگ