سفارش تبلیغ
صبا ویژن




مغولی از جنگل

آن دو تا رفته بودند توی فروشگاه. دستم را کشید و گفت: بدو بریم.
بردتم توی آب میوه فروشی. دو تا لیوان آب طالبی خرید و گفت: حالا نیستن. می تونیم با خیال راحت چیزای کثیف بخوریم!
اولین باری بود که با آب طالبی روبرو می شدم.با شک نی را گذاشتم توی دهانم و شروع کردم خوردن. سرد بود. کف هایش توی دهنم می چرخید و این برایم جالب بود. خودش همه ی آب طالبی را یک جا سر کشید. من همچنان آرام و با ترس آن را با نی بالا می کشیدم. لیوان آب طالبی بزرگ بود و من را وحشت زده می کرد. زیر چشمی نگاهش کردم . بی خیال نشسته بود جلویم و مردم را تماشا می کرد. دلم می خواست خوردن آب طالبی را تا فردا طول بدهم و هم چنان با هم بنشینیم توی آن جای کثیف. اما آن دو تا از توی مغازه آمدند بیرون و ما را توی آب میوه فروشی پیدا کردند. لیوان آب طالبی ام نصفه ماند.
.
همین چند روز پیش برایش ماجرای آب طالبی خورن یواشکی را تعریف کردم. بلند خندید و گفت که چیزی یادش نمی آید. اما من هیچ وقت یادم نمی رود. آدم وقتی با کسی فقط یک خاطره دارد، هیچ وقت آن خاطره را فراموش نمی کند.


...

نظرات شما () link ساعت 8:31 عصر - سه شنبه 90 خرداد 17 - مغول

عناوین مطالب وبلاگ مغولی از جنگل

» مهاجر
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]
..




جدیدترین قالب های وبلاگ