سفارش تبلیغ
صبا ویژن




مغولی از جنگل

جلوی در مدرسه یک مقوای بزرگ گذاشته بودند که رویش پر بود از آدرس ایمیل بچه دبیرستانی ها. پسرهای مدرسه کناری هم آدرس هایشان را نوشته بودند. انگار یک جور عضو گیری بود برای گروه های اینترنتی. چشم آقای عسگری را دور دیده بودند و اگر نه نمی گذاشت آن مقوا بیشتر از چند دقیقه جلوی در مدرسه دوام بیاورد. بین آدرس ها چشمم دنبال آدرس های آشنا بود که البته کم نبودند. بی خیالش شدم و رفتم تو.
امتحان فیزیک داشتیم. یک ساعت پشت سر هم نوشتم. گردنم درد گرفته بود و به سرم فشار می آمد.سریع امتحانم را تمام کردم و زدم بیرون. توی پیلوت آن دو نفر منتظرم بودند.یکی شان مجسمه را داد دستم و گفت: باید سریع برسونیمش به مردم. دنبالمونند.
شروع کردیم دویدن. صدای تیر اندازی از این ور و آن ور شنیده می شد. نزدیک در حیاط یک لحظه احساس کردم به جای صدای پای سه نفر صدای پای دو نفر می آید. برگشتم. یکی شان تیر خورده بود و افتاده بود همان جا نزدیک در حیاط. شروع کردم گریه کردن. آن یکی مرا دنبال خودش کشید و گفت : باید مجسمه رو به مردم برسونیم.
کنار دیوار حیاط دویدیم. تیر اندازی بیشتر شده بود. ناگهان سوزشی عمیق، همراه با احساسی داغ و کشنده مرا فرا گرفت. افتادم روی زمین. آن یکی وقتی دید تیر خورده ام، مجسمه را از دستم در آورد و گفت:باید برسونمش. و دوان دوان دور شد.
در خون خودم غلتیدم و تصاویر محو شدند. صدای تیر اندازی تبدیل شد به سوتی خفیف. داغ بودم. همه چیز سیاه شد.
به هوش که آمدم هنوز بچه ها امتحانشان را تمام نکرده بودند. رفتم پشت شیشه ی معاونت تا کلید امتحان را نگاه کنم. دیدم سوال ها یادم نمی آید . رفتم سوالات را از توی کمدم بردارم که متوجه شدم برگه ی پاسخنامه را هم اشتباهی با خودم آورده ام بیرون. دنیا دور سرم چرخید. سریع دویدم بالا. خودم را انداختم توی سالن امتحانات و کلی به خانم گرامی التماس کردم و قسم خورم که توی برگه ام تغییری نداده ام. حرفم را قبول کرد و برگه را گرفت. نفس راحتی کشیدم و آمدم پایین. خواستم توی حیاط هوایی بخورم که دیدم جسد یکی شان_همان که اول تیر خورد_ افتاده دم در. جسد آن یکی هم ته حیاط افتاده بود. زدم زیر گریه. گفتم: پس آن یکی را هم کشتند. آخرش مجسمه به دست مردم نرسید.
گریه کنان خودم را رساندم دم در معاونت.منشی مدرسه نشسته بود پشت میزش. بین گریه هایم گفتم: چه طور دلتون می آد؟ دو تا از بهترین دوستای منو کشتن اون وقع شما جسدشون رو ول کردید زیر آفتاب؟ چرا جسد ها رو برنداشتین؟ چرا گذاشتین اون جا بمونن؟
خانم گرامی سر رسید. با تعجب پرسید: اونا دوستای تو بودن؟
گفتم: آره. داشتیم می رفتیم مجسمه رو برسونیم دست مردم که کشته شدن.
خانم گرامی زد زیر گریه و گفت: از خاطراتت با اونا برام تعریف کن.
گفتم: یادم نمی آد. هیچی یادم نمی آد. شایدم نمی خوام یادم بیاد. فقط می دونم که اونا بهترین دوستای من بودن.
از معاونت آمدم بیرون. هم چنان گریه می کردم. رفتم پشت در حیاط. یک دفعه دیدم به جای دو تا جسد سه تا جسد توی حیاط است. یکی درست همان جایی که من تیر خورده بودم افتاده بود. خوب دقت کردم. خودم بودم. جسد خودم بود. ترسیدم. اشکم بند آمد. شروع کردم دویدم. فقط خواستم از آن جا دور شوم. از مدرسه زدم بیرون. مقوای بزرگ هنوز جلوی در مدرسه بود. اگر آقای عسگری آن جا بود، هم مقوا را بر می داشت هم از من می پرسید: چی شده؟ چرا ترسیدی؟ از سرویس جا موندی؟
متاسفانه آقای عسگری نبود. هیچ کس نبود. دوباره ایستادم جلوی مقوا و شروع کردم به خواندن آدرس ها. یک آدرس جدید به آن ها اضافه شده بود. آدرس یکی از بهترین دوستانم.

 


لطفا برداشتتون رو بنویسید.

 


...

نظرات شما () link ساعت 7:59 عصر - دوشنبه 90 خرداد 16 - مغول

عناوین مطالب وبلاگ مغولی از جنگل

» مهاجر
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]
..




جدیدترین قالب های وبلاگ