اسمش را گذاشته بودم کله پاچه که وقتی راجع بهش حرف می زنم کسی بویی نبرد او کیست و حتی خودش هم نفهمد. می خندیدم و فریاد می کشیدم و دور حیاط می دویدم و آواز می خواندم . بین دوستانم بودم و با این حال تنها بودم. چون کله پاچه با من نبود.
پاییز و زمستان و بهار بعد از آن را در فکر کله پاچه سپری کردم. کله پاچه ای که باید می بود اما نبود. چون کله پاچه بود نه خودش.
دو سال بعدش وقتی توی تصادف مرد، دوستش به من گفت که اسم من را گذاشته بوده سیرابی. برای این که کسی بویی نبرد.
...
عناوین مطالب وبلاگ مغولی از جنگل
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]