سفارش تبلیغ
صبا ویژن




مغولی از جنگل

شانزده سالگی ام دارد جا می ماند.شانزده سالگی تمام نمی شود، جا می ماند. مثل پانزده سالگی که جا مانده یا چهارده سالگی. شانزده سالگی می ماند و من می روم. آن موقع صبح ها توی راه مدرسه به من لبخند می زند. از شیشه ی ماشین برایم دست تکان می دهد. وقتی زیر باران می دوم قهقهه می زند و موقع مسابقه برایم هورا می کشد.
شانزده سالگی هیچ وقت تمام نمی شود. هر وقت بخواهم می توانم آن را توی سر و صدای بعد از ظهر، شلوغی خیابان، بین ماشین ها، کنار شمشاد های قشنگ جلوی خانه یا هر جای دیگری پیدایش کنم. آن موقع دستش را می گیرم، می چرخم و می خندم و فریاد می کشم و آواز می خوانم.
.
منی که دلم کم می گیرد، این روزها دلم گرفته. شانزده سال از زندگی ام را این ور و آن ور این شهر بزرگ و پر هیاهو جا گذاشته ام. هر گوشه ای خاطره ای برایم دست تکان می دهد. از یک طرف دلم می خواهد تمام شهر را از خاطرات هیجان انگیزم پر کنم و از یک سو حریصانه دل به خاطرات این شانزده سال بسته ام. دو راهی عجیبی است.


...

نظرات شما () link ساعت 8:20 عصر - پنج شنبه 90 اردیبهشت 8 - مغول

عناوین مطالب وبلاگ مغولی از جنگل

» مهاجر
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]
..




جدیدترین قالب های وبلاگ