توی این هشت ماه،
کتاب های مورد علاقه ام را نخواندم،
سینما نرفتم،
از دونگ یی محروم شدم،
اخبار های شبانگاهی را از دست دادم،
نمایشنامه ننوشتم و سر اجرای تئاتر با بچه ها دعوایم نشد،
جشنواره نرفتم،
صبح ها توی حیاط مثل اسب یورتمه نرفتم،
داستان ننوشتم،
ایمیلم را چک نکردم،
کلاه پهلوی تماشا نکردم،
تولد هایی که دعوت شدم نرفتم،
برف بازی نکردم،
سرما نخوردم،
اتاقم را جارو نکردم،
بدمینتون بازی نکردم،
ژاکت جدید نخریدم،
توی مدرسه دعوای سیاسی راه نینداختم،
صبح جمعه ها نخوابیدم،
کارهایی که باید می کردم تا همان آدم قبلی باشم نکردم،
اما می دانی،
هیچ کدامشان این قدر ها مهم نبود.
مهم این بود،
که امروز یادمـ(ان) رفت چفیه بندازمـ(یم).
راستش دلم شکست،
بعد هشت ماه.
...
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]