سفارش تبلیغ
صبا ویژن




مغولی از جنگل

شب داغ تابستانی، وسط کویر، توی یک خانه ی کاهگلی، طاقباز خوابیده ام کنار پنجره و سعی می کنم توی آن هوای خفه کننده به سختی نفس بکشم. نور یک چراغ زرد پرنور از پشت درخت های انار صاف افتاده روی صورتم و نمی گذارد بخوابم. پای راستم به خاطر تغییرات فشار هوا در اثر مسافرت طولانی با هواپیما متورم شده و من هر لحظه می ترسم رگ هایش پاره شود و توی آن تاریکی بی سر و صدا بمیرم و صبح که آفتاب داغ افتاد توی اتاق، جسدم را پیدا کنند. صدای سگ های ولگرد با خیالات من قاطی شده. مثل ریل های قطار که توی تابستان کش می آیند، شب هم بدجوری کش آمده.
.
دراز کشیده ام روی تختم و کنار پایم پر از خرت و پرت است. لباس، سشوآر، کتاب، خودکار، عینک و چند تا چیز دیگر. این ها وسایل سفر خسته کننده ای است که پشت سر گذاشته ام و حالا کوفته و ببی حال افتاده ام روی تختم و به آن ها نگاه می کنم اما حوصله ی جمع کردنشان را ندارم. کویر همین است، تمام انرژی ادم را به خودش جذب می کند. طوری که وقتی از سفر کویر برمی گردی، فقط باید بخوابی. من هم کویر بودم،طبق عادت هر ساله.
هر سال وسابلم را جمع می کنم، بلیت می گیرم و می روم کویر. توی راه خسته می شوم، داغ می کنم، سرم درد می گیر، بالا می آورم، پاهایم ورم می کنند و پوستم می سوزد، اما باز هم می روم کویر.
بزرگ که نشده بودم، مجبور بودم بروم کویر. هر سال دستم را می گرفتند و من را با خودشان می بردند. مجبور بودم از آپارتمان تمیز خودمان دل بکنم و بروم توی یک خانه ی خشتی قدیمی و کثیف، بدون هیچ جذابیتی. آن موقع ها با خودم عهد بستم که وقتی بزرگ شدم هرگز پایم را توی کویر نگذارم. اصلا فراموش کنم که چنین جایی هم هست. اما حالا بزرگ شده ام و هنوز هم هر سال می روم کویر.
کویر هنوز هم مثل گذشته مسخره و بی جذابیت است. با آفتاب داغی که مغز آدم را به جوش می آورد. از کویر که بر می گردم، انگار چند سال نبوده ام. همیشه در طول سفر چند روزه ام، اتفاقات مهمی توی شهر خودم می افتد که من از همه ی آن ها بی خبر می مانم. بعد که بر می گردم، می بینم یک نفر مرده، آن یکی ازدواج کرده، تمام درخت های یک خیابان قطع شده اند، اسم کوچه مان عوض شده، فیلم های جدید آمده توی سینما و هزار ماجرایی که باید چند روز وقت صرف کنم تا از همه شان با خبر شوم.
.
من از کویر خوشم نمی آید. کویر داغ و بی آب و علف و خسته کننده است. اما هر سال می روم کویر. چون هر چه قدر هم که بین درخت ها زندگی کنم، باز بچه ی کویرم. بچه ی کویر، بالاخره از کویر سر در می آورد. این خاصیت کویر است.

 


...

نظرات شما () link ساعت 7:53 عصر - سه شنبه 90 تیر 21 - مغول

امروز برگه های نظر سنجی رسید به دستم. از آن نظر سنجی های دوست داشتنی که برنامه اش هر سال برقرار است. یک سری برگه ی باریک که به هم منگنه شده اند و بالای همه شان اسم من نوشته شده. تند و تند آن ها را می خوانم و بهشان فکر می کنم.
نفر اول نوشته تو یک مغول، هم سرویسی خوب و فردی متفکر هستی. با خودم فکر می کنم هر چه باشم هم سرویسی خوبی نیستم. چون صبح ها آن قدر غرق افکار و خیالاتم هستم که حال و حوصله ی حرف زدن با کسی را ندارم و عصر ها هم آفتاب پدرم را در می آورد. مجبورم بی حال بیفتم روی صندلی عقب سرویس و بین آن همه دود و ترافیک و زیر آفتاب ، روی خودم تمرکز کنم و حواسم باشد که یک وقت سرم درد نگیرد. اگر هم حالم خوب باشد، حرفی برای گفتن ندارم. چون همیشه راننده ی سرویس را مثل یک جاسوس می دانم که گوش هایش را تیز کرده و تک تک کلماتی را که می گویم به خاطر می سپارد.به خاطر همین نمی توانم خاطره تعریف کنم یا قاه قاه بخندم و راجع به مردی که صبح توی آسانسور دیده ام چرت و پرت بگویم. فقط می توانم راجع به گرمی هوا یا فیلم های جدید سینما حرف بزنم. آن هم مگر چند جمله می شود؟ نهایتا بیست جمله که اگر هر کدام 15 ثانیه طول بکشد روی هم می شود 5 دقیقه حرف زدن. بعد از آن دیگر حرفی ندارم. پس من هم سرویسی خوبی نیستم. چون کسی می تواند یک هم سرویسی خوب یاشد که بتواند آدم را با حرف هایش سرگرم کند.

نفر بعدی نوشته امیدوارم روزی کتابی را که تو نوشته ای بخوانم. از ترس به خودم می لرزم و با خودم فکر می کنم اگر نتوانم یک نویسنده شوم، باید قید تمام دوستان و هم کلاسی های نازنینم را بزنم.باید بروم جایی خودم را گم و گور کنم که مردمش ندانند من خیال نویسنده شدن داشته ام و فکر کنند حتی موقع نوشتن انشا های مدرسه هم کم می آورده ام.

یک نفر گفته ایول اقتدار. دلم می خواهد گریه کنم چون یاد روزی می افتم که یکی از معلم ها از دستم آن قدر عصبانی شد که از مدرسه قهر کرد و رفت. من هم آن قدر ناراحت شدم و از درون له شدم که وسط راهرو کلاه سوییشرتم را انداختم روی صورتم و با تمام وجود گریه کردم. با خودم فکر می کنم من همان آدم مقتدری هستم که بعضی ها فکر می کنند؟

یکی نوشته تو جوگیر هستی. مطمئنم درست ترین جمله در مورد من همین است. به تمام روز هایی فکر می کنم که جو گیر شده ام. بعد هم از سر جو گیری تصمیم گرفته ام و کاری کرده ام. اصلا فکر می کنم بیشتر زندگی ام را در جو گذرانده ام. از سر جو گیری با عده ای دوست شده ام، نمایشنامه نوشته ام، تئاتر بازی کرده ام، رفته ام اردو، مهمانی داده ام، عضو شورای دانش آموزی شده ام، کتاب خوانده ام، چیزی خریده ام، قول داده ام و هزار کار دیگر و همگی به خاطر این که موقع انجامشان جو من را گرفته بود. آخرین بار هم که جو گیر شدم همین امروز بود. رفتیم سینما، برای دیدن فیلمی که قبلا دیده بودم. فکر کنم حتی موقع مرگ هم جوگیر شوم و زودتر از بقیه جانم را بدهم به ملک الموت.

امروز برگه های نظر سنجی دوست داشتنی که رسید به دستم، نشستم برای خودم نقشه کشیدم. نقشه ی زندگی ام تا سال بعد.  آن موقع یک سال که گذشت، برگه های جدید می رسد به دستم و می فهمم که هنوز هم دیگران فکر می کنند من هم سرویسی خوبی هستم یا نه. و این که نویسنده می شوم و مقتدر هستم و از همه مهم تر:

آیا هنوز یک جـــــــــــــــــــوگـــــــــــــــیــــــــــــــــر حرفه ای هستم یا نه؟



...

نظرات شما () link ساعت 9:52 عصر - سه شنبه 90 تیر 14 - مغول

همیشه توقع داشتم با بهترین دوستم جور دیگری آشنا شوم. مثلا سر کلاس تئاتر و هنگام توضیح دادن متن نمایشنامه. اما متاسفانه چنین اتفاقی نیفتاد. دوستی ما دو تا خیلی مزخرف شروع شد:
سال اول دبیرستان، اولین جلسه ی کلاس زبان، من به طرز ابلهانه ای در جواب به این سوال معلم که "what is your most important choice" کلمه  choice را با chance اشتباه گرفته بودم و با لهجه ی افتضاحم در حال توضیح دادن شانس های بزرگم در زندگی بودم. از خانواده گرفته تا محل زندگی و غیره. معلم هم نفهمیده بود من چه اشتباهی کرده ام و سعی داشت با سوال هایش متوجه شود من چه طور خودم خانواده ام را انتخاب کرده ام. تا این که یک نفر از آن طرف کلاس فریاد کشید: ای ابله! choice یعنی انتخاب نه شانس! او همان کسی بود که بعدا شد بهترین دوستم.
.
بهترین دوستم دراز بود و سیاه. درست مثل آفریقایی ها. با موهای وز وزی کوتاه که چسبیده بودند کف سرش. همیشه ساعت های گنده دستش می کرد و شلوار لی می پوشید. حتی موقع خواب. هیچ کتابی نبود که نخوانده باشد. یک بار برای این که رویش را کم کنم، یک اسم من در آوردی گفتم و وانمود کردم اسم کتابی است که جدیدا خوانده ام. زد پس گردنم و گفت: آشغال! چنین کتابی تا حالا نوشته نشده.
.
بهترین دوستم خیلی فحش می داد. چند بار سعی کردم این عادت را از سرش بیندازم اما نشد. اگر فحش هایش را از حرف هایش کم می کردیم تهش چند تا حرف ربط می ماند. حاضر بود به خاطر دوستانش هر غلطی بکند. از نوشتن مشق های آن ها گرفته تا آدم کشی. یک بار سر تئاتری که هیچ ربطی به او نداشت، تا صبح بیدار ماند تا برای من آهنگ بسازد. بعد هم امتحان صبح آن روز را صفر شد.
.
بهترین دوستم نویسنده شد. اما هیچ کدام از کتاب هایش را چاپ نکردند. چون آن قدر پر فحش بودند که کسی حاضر نمی شد به آن ها مجوز چاپ بدهد. من هم کارگردان تئاتر شدم. مشهور، با یک گله دوست و یک گله دشمن.
.
بهترین دوستم خودش را انداخت جلوی من و اگر نه من را با تیر می زدند. عده ای از همان یک گله دشمن. توی راه بیمارستان، گریه می کردم و داد می زدم: زنده بمون. تو نباید بمیری. یک دفعه چشمش را باز کرد و نفس زنان گفت: الاغ! تیر رفته تو قلبم...کوری؟...هنوزم ابلهی...معلومه...کسی که choice رو با chance اشتباه می گیره...اون قدر...احمق هست...که نفهمه ...من دارم...می میرم. گوساله! اگه من نبودم...الآن مرده بودی...منت نذاشتم ها...وظیفه بود...اگه آدم...برا بهترین...دوستش...نمیره...بهتره بره...قاطی پشکلا...قربون خدا...که درست حسابی...نفله ام کرد...
.
بهترین دوستم خیلی مزخرف با من دوست شد، اما مزخرف نمرد. آدم اگر به خاطر بهترین دوستش نمیرد باید برود قاطی پشکل ها.


...

نظرات شما () link ساعت 4:9 عصر - چهارشنبه 90 تیر 1 - مغول

عناوین مطالب وبلاگ مغولی از جنگل

» مهاجر
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]
..




جدیدترین قالب های وبلاگ