شالم را پیچیده ام دور صورتم و از سرما به خودم می لرزم.
پیرزنی با زحمت به کمک walker خودش را می رساند.
مادری کالسکه ی نوزادش را تکان تکان می دهد.
عده ای جوان آرنج هایشان را در هم قفل کرده اند و می دوند.
دختری پرچمش را در هوا تکان می دهد.
زن کناری یواشکی به مادرم می گوید: من بلد نیستم چطور نماز جمعه بخوانم. بار اولی است که می آیم.
من از سرما می لرزم. جوانی می گوید: هوا بس ناجوانمردانه سرد است.
مردی زیر پتو نشسته.
خیلی سرد است. اما همه آمده ایم تا بگوییم: لبیک یا خامنه ای.
...
عناوین مطالب وبلاگ مغولی از جنگل
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]