هشدار قبل از خطر: "ساجده" و "پژوی نقره ای" وجود خارجی نداشته و محصول خیالبافی بی وقفه اند.
ساجده خندید.نشست لب نرده های حیاط و گفت: بخند.
گفتم:کاشکی تو همیشه بخندی.
پژوی نقره ای از راه رسید.
باران می بارید. باد می خورد توی صورتم و سرم داشت درد می گرفت. ساجده با پژوی نقره ای رفته بود و نرده ها زیر باران خیس می شد. سوار سرویس سبز رنگم شدم. شیشه را پایین کشیدم و گذاشتم باد به صورتم بخورد. ماشین ها را تماشا کردم و مردمی را که تویشان بودند. خیابان پر از پژوی نقره ای بود. خندیدم و توی دلم گفتم: دارم می خندم ساجده، تو هم بخند.
.
باران سنگفرش حیاط را خیس می کرد. زدم زیر گریه.
ساجده گفت: گریه نکن. هیچ چیز ارزش گریه را ندارد.
بین گریه خندیدم: خودم این را همیشه به تو می گفتم.
باران هم چنان می بارید. دویدم توی حیاط. دلم می خواست گریه نکنم. به جایش بدوم و آواز بخوانم و فریاد بکشم.
ساجده دنبالم نیامد. به جایش رفت طرف پژوی نقره ای. دنبالش دویدم و گفتم: می خواهم گریه نکنم.
گفت: بخند.
پرسیدم: تنهایی؟
خندید: از این به بعد من هم تنهایی می خندیدم. فقط بخند.
بعد سوار پژوی نقره ای شد و رفت. این بار برای همیشه رفت.
از آن روز به بعد دیگر هیچ پژوی نقره ای رنگی ندیدم.
...
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]