تو را در کوه ها و دشت ها جستم، نیافتم.
به دنبالت شهر ها را پشت سر گذاشتم، نیافتمت.
در میان مردم جستجویت کردم، نبودی.
و تو را در کوه نیافتم چرا که کوه سخت و مغرور بود و در برابرش عشق و عاطفه بی معنی می نمود.در حالی که من از زندگی جز این دو چیزی را زیبا ندیده بودم. و تو را در شهر ها پیدا نکردم چرا که شلوغ و پر هیاهو بودند و در میان بی نظمی شان خبری از زیبایی نبود و من مشتاق زیبایی بودم. و تو میان مردم نبودی چرا که مردم در قلب هایشان سایه هایی از کینه بود و کینه با زیبایی در تضاد است.
پس تو را در قلبم جستم.
در قلبم همه بودند جز تو. هر گوشه ای از قلبم مال کسی بود و هیج جایش مال تو نبود.
تو نبودی.
بی تو ماندم. پس مردمان کم کم از قلبم رخت بربستند و قلبم خالی از محبت شد. پس آن گه باز جستمت. این بار هیچ نبود و تو بودی!
پس دانستم که در قلب ها خواهی بود آن گاه که قلب ها را از محبت لبریز و از عشق خالی کنیم.
...
تو کجایی رفیق؟ کجایی که دوباره دست هم را بگیریم و بنشینیم لب راه پله های حیاط مدرسه، پاهایمان را بندازیم پایین و توی هوا تکان بدهیم و آن قدر با هم حرف بزنیم که دیگر چیزی برای گفتن نداشته باشیم.
تو کجایی رفیق؟ کجایی که دوباره پشت درخت های باغچه جن بازی کنیم و با صدای کلفت از هم بپرسیم : تو جن سیاهی یا سفید؟
تو کجایی رفیق؟ کجایی که دوباره روی سکوهای ته حیاط جمع شویم و هواپیما بازی کنیم. بعد هواپیمایمان فرود اضطراری کند و پنج تایمان بدویم طرف سرسره. همه مان از هواپیمای مجازی در برویم و مهماندار از جان گذشته نفر آخر بیاید بیرون.
تو کجایی رفیق؟ کجایی رفیق که دوباره بی خیال تیپ و لباس و قیافه با هم برویم اردو و نفهمیم چه پوشیده بودیم. به جایش آن قدر بازی کنیم که آخرش جسدمان برگردد خانه.
تو کجایی رفیق؟ کجایی که باز عینک دودی بزنی، دسته ی بدمینتونت را بگیری دستت و برایمان گیتار بزنی. ما هم موهایمان را بریزیم روی صورتمان و توی میکروفون های خیالی آواز بخوانیم.
تو کجایی رفیق؟ کجایی که باز از دختر کلاس اولی خوشمان بیاید و به هر زوری که هست با او دوست شویم.
تو کجایی رفیق که جایت این جا خالی است. عصر ارتباطات است قبول. اما جای تو این جا خالی است. تو نیستی تا دوباره با هم کودکی کنیم. کودکی هایمان را پشت تلفن و اینترنت و میل و وبلاگ جا می گذاریم. انگار همه شان فیلتر کودکی اند. تو باید این جا باشی. عصر ارتباطات است می دانم، اما کودکی ارتباطات نمی شناسد، رفیقی می خواهد که دستش را بگیرد و او را بکشد توی زمین بازی. همراهش از بارفیکس آویزان شود و تاب بازی کند. بدود و بخندد و جیغ بکشد و فریاد کند و بچرخد و بچرخد و بچرخد و تمام شود.
رفیق قبول کن که جایت خالی است. تو که نیستی من هم بدون کودکی ام مجبورم بزرگی کنم. مجبورم بزرگ و مودب و رسمی باشم. بدون تو نشستن لب پله های حیاط مسخره است چون اصلا حیاط دبیرستان پله ندارد.بدون تو کسی با من جن بازی نمی کند و برای کسی مهم نیست من جن سفیدم یا سیاه. فرود اضطراری هواپیمای مجازی دیگر بی نتیجه است و من توی هواپیما می مانم چون این جا سرسره نداریم. وقتی تو نیستی تا با دسته ی بدمینتون گیتار بزنی من کنار کدام نوازنده آواز بخوانم؟ مگر بدون تو می شود دنبال دختر کلاس اولی کرد و به زور با او الاکلنگ بازی کرد؟ توقع داری بدون تو چه کار کنم رفیق وقتی کودکی ام پیش تو جا مانده؟
رفیق جایت خالی است این روزها. این روز ها که من بیشتر از همیشه دلم برای کودکی ام تنگ شده.
...
به او حسودیم می شود. نمی دانم چرا. هیچ وقت حسود نبودم اما حالا دوست دارم از ته قلب به او حسودی کنم. او که آن روز آن جا بود تا در گوشه ی دیوار بایستد و آرام اشک بریزد. و من که نبودم و حالا روز هایم را با حسرت شب می کنم که چرا آن روز نرفتم تا بتوانم در کنارش باشم و با هم اشک بریزیم. من حالا همه اش فکر می کنم یک روز از او کم تر زندگی کرده ام. او از من جلوتر است و من به او حسودی می کنم.از دور می بینمش که می خندد. من هم می خندم. گلوله ای برفی پرتاب می کند. من آدم برفی می سازم. زیر باران قدم می زند. من می دوم. او گوش می دهد، من حرف می زنم. او هست ولی من آن قدر بی لیاقتم که بی اویم.
...
می گفت وقتی کسی درجا شهید می شود لازم نیست او را غسل بدهند. اما اگر او اول مجروح شود و بعدا توی بیمارستان به شهادت برسد باید غسلش بدهند.همه چیز واضح بود. استاد شهریاری در جا کشته شده بود و به نظر می رسید نیازی به غسل نیست. با تردید پرسیدم : حالا برای احتیاط غسل بدهند بد نیست. از کجا معلوم....
یکی از آن طرف داد زد: من شنیده ام کسی که در راه علم کشته شود هم شهید است. ولی من باز هم توی دلم گفتم: از کجا معلوم...
اولین جلسه ای که مشاوره داشتیم قرار شد هر کس آرزویش را بگوید. من نفر اول بودم. با خوشحالی بلند شدم و مهم ترین آرزویم را گفتم: آرزو دارم بزرگ ترین نویسنده دنیا شوم!
همه تک تک آرزو هایشان را گفتند تا نوبت رسید به نفر آخر. بلند شد و با طمانینه گفت: آرزوی من شهادت است.
چیزی نفمیدم. گیج و سردرگم او را نگاه می کردم و بقیه را که آن ها هم مثل من گیج شده بودند. کسی که چنین آرزویی کرده بود، دو ماه بعد پدرش شهید شد.
همیشه سر این قضیه مشکل داشتم که چرا اجر شهید ها بیشتر از آن هایی است که جنگ رفته اند اما شهید نشده اند. می گفتم: خب او یک گلوله خورده توی سرش و شهید شده. آن کسی که گلوله نخورده چه گناهی دارد که زنده مانده. هر دویشان یک کار را می- کرده اند. منتهی یکی شانس آورده و شهید شده ولی آن یکی نه.
خبر شهادت استاد شهریاری را که شنیدم چند روزی را بین واقعیت و خیال به سر بردم. آن قدر گیج و منگ شده بودم که نمی فهمیدم کجای چیزی که می بینم خواب است و کجای آن واقعیت.بالاخره به خودم آمدم و با واقعیتی بزرگ روبرو شدم. ترور پدر یکی از هم کلاسی هایم یا همان طور که بقیه می گفتند "شهادت" دکتر شهریاری.روزی صد بار ماجرا را در ذهنم مرور می کردم : بمب گذاری، انفجار و مرگ ناگهانی .
روزی که همکلاسی ام به مدرسه برگشت جمع شده بودیم دور هم و نمی دانستیم چه بگوییم. مثل همه ی آدم ها که در این جور مواقع نمی دانند چطور رفتار کنند. قرار شد ما سوال بپرسیم و او جواب سوال هایمان را بدهد. کسی چیزی نمی گفت. برای خالی نبودن عریضه ، همان طور که گریه می کردم پرسیدم: استاد چه کار کرد که به این مقام رسید؟در علم به دنبال چه بود که آخر شهادت نصیبش شد؟
خودم هم نفهمیدم چه شد که چنین سوالی کردم. انگار اصلا آن موقع این من نبودم که این سوال را پرسیدم. منی که تا آن موقع فکر می کردم شهادت بیشتر یک تصادف ساده است که بعضی ها شانس می آورند و نصیبشان می شود، حالا داشتم سوالی می پرسیدم که هیچ گاه به آن فکر نکرده بودم. " او به دنبال چه بود که شهادت نصیبش شد...."
مطمئنم آن موقع این من نبودم که چنین سوالی پرسیدم. سوالی که همه چیز را عوض کرد. وقتی هم کلاسی ام جواب سوالم را می- داد، از ته قلب گریه می کردم. می دانستم که دیگر همه چیز برای من عوض شده است. من ، منی دیگر شده بودم.
هیچ وقت از مجله ی مدرسه خوشم نمی آمد. نمی دانم چرا.شاید به خاطر اندازه ی بدش شاید هم به خاطر مطالب به دردنخور سرکاری اش. اما نمی دانم چه شد که آخرین شماره ی آن را خریدم. حالا آن مجله ی مسخره افتاده کنار نختم و من انگار که به آن معتاد شده باشم، هر شب یکی از صفحات آن را می خوانم. صفحه ای که در آن نامه ی دوست دکتر شهریاری به دختر ایشان چاپ شده. هر شب این نامه را می خوانم و با آرامش به خواب می روم. این نامه و حرف های آن روز هم کلاسی ام تمام دیدگاه من را نسبت به زندگی و مرگ عوض کرد.
"همه ما گواهی می دهیم که مرگ برای تو یک اتفاق نبود بلکه نتیجه ی منطقی زندگی ات بود. سرانجام طبیعی یک عمر مجاهدت و خودسازی بود. با هر منطق ریاضی که حساب می کردی، حیات دنیایی ات باید به شهادت ختم می شد، راهی جز این نبود، گواهی می دهیم شهادت تو "درگذشت ناگهانی" نبود....."
از یک ماه پیش تا حالا خیلی چیز ها عوض شده. حالا من هر شب این جملات را می خوانم و با فکر آن ها به خواب می روم. هر وقت خسته و درمانده می شوم یادم می آید که استاد شهریاری به یکی از شاگردانش گفته بود: اگر فکر می کنی زندگی چیزی جز سختی است اشتباه کرده ای...
حالا من می دانم که چرا نیازی نیست استاد را غسل داد و این که چرا یکی گلوله به سرش خورده و به سر دیگری نخورده. حالا دیگر با خودم فکر نمی کنم: بمب، انفجار و مرگی ناگهانی. بلکه خوب می دانم که شهادت ناگهانی نیست.
حالا من هر آشنایی را که می بینم با افتخار به او می گویم : می دانستی دختر "شهید" شهریاری دوست من است؟حالا دیگر مطمئنم که اگر یک بار دیگر قرار شود هر کس آرزویش را بگوید، بلند می شوم و با طمانینه می گویم:
آرزوی من شهادت است.
...
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]