سفارش تبلیغ
صبا ویژن




مغولی از جنگل

مادرم زیاد اهل نصیحت کردن نیست. ولی مثل همه ی بزرگ تر ها ما را نصیحت می کند. گاهی اوقات آن قدر از حرف های او وحشت می کنم که ترجیح می دهم زیر پتو پنهان شوم. البته خود حرف هایش وحشتناک نیست، چیز دیگری من را به وحشت می اندازد.
وحشت من از حرف هایی است که همه شان حقیقت دارند. وقتی می گوید هوا سرد است و زیر شلوار مدرسه شلوار اضافه بپوش و من پنجره را باز می کنم و می بینم هوا سرد نیست و شلوار اضافه نمی پوشم و وقتی می روم پایین پاهایم از سرما می لرزد، وحشت می کنم. وقتی می گوید با خودت خوراکی ببر چون گشنه ات می شود و من حسابی صبحانه می خورم و خوراکی نمی برم و گشنه ام می شود ،وحشت می کنم. وقتی می گوید الآن تلویزیون نبین چون سرت درد می گیرد و من تلویزیون می بینم و سرم درد می گیرد ،وحشت می کنم. وقتی می گوید ماه رمضان پیتزا نخور و من می خورم و بعد از تشنگی هلاک می شوم ، وحشت می کنم.
مادرم زیاد اهل نصیحت کردن و امر و نهی نیست ولی مثل همه بزرگ تر ها ما را نصیحت می کند. تازگی ها سعی می کنم هر چه می گوید انجام دهم چون تمام حرف هایش درست از آب در می آیند.
اگر مادرم در کنار ما غذا نمی خورد، با ما در یک خانه نمی خوابید، در کنار ما زندگی نمی کرد و از ما جدا بود، بی شک می گفتم که او یک جادوگر است. جادوگری که آینده را پیشگویی می کند و حتی جزئی ترین حرف هایش به واقعیت می پیوندند. ولی او جادوگر نیست، و همین باعث وحشت من می شود.
سال ها بود که می دانستم همه ی حرف های مادرم مهم هستند و نصیحت های الکی نیستند. ولی یک موضوع بود که در مورد آن به حرف مادرم گوش نمی دادم :دوستی. مطمئن بودم که او در این موضوع زیاد نصیحت های درستی نمی کند و هیچ وقت به حرف هایش گوش ندادم.
تازه همین تابستان بود که فهمیدم مادرم خیلی بیشتر از من از دوستی سر در می آورد. خیلی بهتر می داند کی به درد دوستی با من می خورد و کی بهتر است در حد یک هم کلاسی یا آشنا باقی بماند. همین تابستان بود که فهمیدم مادرم چیز های خیلی زیادی می داند و من نمی دانم. هر چه فکر می کنم نمی فهمم او این همه چیز را از کجا یاد گرفته و چطور تمام پیشگویی هایش درست از آب در می آیند. اما چیزی که فهمیده ام این است که از این به بعد باید مثل سربازی که از فرمانده اش حرف شنوی دارد، هر چه مادرم گفت اطاعت کنم و هیچ چون و چرایی در میان نباشد.
.
مادر ها موجودات عجیبی هستند. (این جمله ی آغازین یکی از داستان هایم بود با این تفاوت که آن جا به جای"مادر ها" نوشته بودم"بوفالوها" !) من که ترجیح می دهم از این به بعد حسابی چاکر مادر ها شوم، و اگر نه یک بلایی سرم می آید. زیاد هم نمی خواهم به این موضوع فکر کنم که چطور مادرهایی که چهل سال را رد کرده اند، این قدر دقیق سرنوشت فرزندانشان را پیشگویی می کنند و آن ها را راهنمایی می کنند. مطمئنم که هیچ کس تا خودش مادر نشود از این راز سر در نمی آورد و در این مورد بیچاره پسر ها که تا آخر عمر در خماری ماجرا باقی می مانند.
.
بهشت زیر پای مادران است قبول. اما این مربوط به آن دنیاست. شاید بهتر باشد فعلا بگوییم سرنوشت زیر پای مادران است. چرا که همه خوب می دانند گوش ندادن به نصیحت های مادران، چه سرنوشت شومی را برای آدم رقم می زند.
.
شاید بهتر بود روز مادر این مطلب را می نوشتم، اما از دستم در رفت! شرمنده.

...

نظرات شما () link ساعت 2:35 صبح - جمعه 89 شهریور 19 - مغول

تصور کنید شما یک لباس از تولیدی خارجی می خرید. افراد خیلی زیادی مثل شما از آن تولیدی لباس می خرند و در نهایت آن تولیدی در آمدی کسب می کند. این تولیدی باید بخشی از این درآمد را به عنوان مالیات به دولت بدهد.
بحث از این جا شروع می شود. تولیدی خارجی که شما از آن لباس خریده اید مال چه کشوری است؟ اکثر لباس های خارجی ما ساخت کشور هایی هستند که سالانه بخشی از بودجه خود را صرف کار های غیر انسانی می کنند. نیازی به نام بردن این کارهایی غیر انسانی نیست که هر آدم عاقلی با کمی تفکر می تواند آن ها را فهرست کند.
ماجرا را از اول مرور می کنیم. ما لباسی می خریم که پول خرید آن بخش کوچکی از درآمد یک تولیدی را تشکیل می دهد. بخشی از درآمد تولیدی به عنوان مالیات به دولت کشوری خارجی پرداخت می شود و دولت آن کشور بخشی از بودجه خود را صرف کار های غیر انسانی می کند. خیلی راحت می شود نتیجه گیری کرد قسمتی از پولی که ما برای آن لباس پرداخت کرده ایم_حتی اگر آن قسمت از پول 0/0000001 آن باشد_صرف کار های غیر انسانی شده. آیا ما با کار های غیر انسانی موافقیم؟ آیا ما حاضریم در یک کار غیر انسانی شریک باشیم؟ پس چرا پولمان را طوری خرج می کنیم که بخشی از آن_هر چند به اندازه0/0000001 آن_صرف چنین کارهایی شود؟
منطق زندگی ما چگونه است که از یک طرف به طور زبانی با اقدامات غیر انسانی مخالفت می کنیم و از سوی دیگر به طور عملی به افرادی که دست به این اقدامات می زنند کمک می کنیم؟شاید لازم باشد در این مورد کمی فکر کنیم.
چاره چیست؟ خیلی ساده است. جنس خارجی نخریم.
جنس ایرانی کیفیت ندارد و ما پولمان را خرج جنس بی کیفیت نمی کنیم.
قبول. آن لباسی که از فلان تولیدی خارجی می خریم، چند سال عمر می کند و لباس ایرانی به سال نرسیده عمرش تمام می شود. اما فکر نمی کنم این دلیل قانع کننده ای برای همکاری در کارهای غیر انسانی باشد.( می بینید چه ساده است، یک لباس خریدن می تواند همکاری در کار های غیر انسانی باشد)
قبول که خیلی از لباس های ایرانی بی کیفیت هستند، ولی آیا راجع به تمام تولیدی های ایرانی تحقیقات لازم را انجام داده اید و کیفیت لباس هایشان را بررسی کرده اید که حالا به دنبال جنس خارجی رفته اید؟
خود من از عالمان بی عملی هستم که اکثر لباس هایم(99%) خارجی هستند.مدتی است که نزدیک خانه مان یک شعبه زیروتنzeroten باز شده. زیروتن یک مارک ایرانی است که توی لباس هایش به فارسی نوشته: ساخت ایران.(اگر بخواهید می توانم نشانتان بدهم. آن سوییشرت گلدار من هم مال زیروتن است) من اولش زیاد به لباس های این مارک اعتماد نداشتم اما چند باری که خریدم فهمیدم اشتباه می کردم. لباس های زیروتن واقعا قشنگ و دوست داشتنی هستند و شما به همان اندازه که برایشان پول می دهید از کیفیتشان لذت می برید.متاسفانه این مارک برای بیشتر از سن ما لباس ندارد.
زیروتن یک نمونه است . این را گفتم که بگویم می شود ایرانی بود و با کیفیت بود.
بحث این است، داشتن چند تولیدی عالی، طوری که با تولیدی های خارجی رقابت کنند، چه قدر سخت است؟ آیا از راه اندازی نیروگاه هسته ای سخت تر است؟ یعنی کشوری که توانسته برق هسته ای تولید کند، نمی تواند لباس با کیفیت تولید کند؟
اگر می خواهیم مردم کشورمان جنس خارجی نخرند_لباس فقط یک نمونه ساده و دم دستی است_باید محصول مرغوب تولید کنیم. برای این کار هم به هیچ چیز احتیاج نداریم به جز کمی همت و البته پول....!
کاش سرمایه دار های کشورمان که ماشاا... تعدادشان کم نیست در این زمینه سرمایه گذاری می کردند.
.
.
.
اصلا رفقا بیایید یک تصمیم سرخوشانه بگیریم. بیایید عهد ببندیم وقتی گنده شدیم_قد الآن باباهامون_با پولامون یه کارخونه حسابی راه بندازیم. اسمش هم می ذاریم روشنگر! مارک روشنگر! البته این کارخونه مانتوی سایز صد مدرسه تولید نکنه، بلکه لباس های خوب و عالی بده بیرون و مردم راه بیفتن توی خیابون با لباساشون کلاس بذارن بگن مارک روشنگره!
خداییش این کار خیلی عجیبی نیست. همون طور که گفتم همت می خواد و پول. فقط همین.

...

نظرات شما () link ساعت 3:9 صبح - سه شنبه 89 شهریور 9 - مغول

سیل آمده. مردم خانه ندارند. مردم غذا ندارند. مردم از بیماری های واگیر دار می میرند. مردم جای خوابیدن ندارند. مردم دارو ندارند. مردم گشنه اند. مردم تشنه اند. خلاصه ی کلام : مردم بدبخت شده اند.
.
.
.
آقای اوباما! چرت نگو! تو رو خدا چرت نگو که خسته مان کردی به خدا از بس چرت گفتی. چرا وانمود می کنی به فکر اصلاح کار مردم خاورمیانه هستی؟ خداییش منظورت چیست که هر چند وقت یک بار بمب های اضافه را روی سر مردم بدبخت افغانستان خالی می کنی و آن موقع ادعایت می شود مردم افغانستان خیلی خوشحالند که نظامیانت را توی کشورشان می بینند. این قدر نبند. این قدر خالی نبند که سقف روی سرمان خراب شد. اگر راست می گی، اگر خیلی زور داری، اگر خیلی به فکر مردمی، اگر به جز پیدا کردن سگ مناسب برای دخترانت کار دیگه ای هم بلدی، بیا و فکری به حال مردم پاکستان کن. کمی از آن بودجه ای را که برای بمب ریختن روی سر افغانستانی ها کنار گذاشته ای خرج این مردم سیل زده کن که مردند از گشنگی و کمبود آب آشامیدنی. باور کن مردم افغانستان ناراحت نمی شوند اگر چند وقت روی سرشان بمب نیفتد. اگر یک ماهی شهر هایشان بمب باران نشود بر علیه تو راه پیمایی نمی کنند.  آن ها کشور همسایه را دوست دارند و به خاطر مردم سیل زده چند وقتی از خیر بمب باران می گذرند.
آقای اوباما! ما یک تار موی گندیده ی رئیس جمهور کشورمان را_هرکس که می خواهد باشد_به تو و تمام دار و دسته ات ترجیح می دهیم. چون رئیس جمهور ما_هر کسی هم که باشد_حداقل روی سر مردم افغانستان بمب نمی ریزد و به جایش به مردم سیل زده ی پاکستان کمک می کند.
.
.
.
آقایان عزیز! خانم های محترم! حواستان باشد. حواستان باشد جایی که شما هستید، کمی آن طرف ترش، یک مشت آدم بدبخت سیل زده ی گشنه و تشنه هست که زمین خشک برای خوابیدن ندارند. وقتی دارید لباس می پوشید که بروید افطاری ، حواستان باشد آن یک مشت آدم بدبخت فقط همان تک لباسی را دارند که تنشان است. تشنه که شدید بدانید آن ها هم روزه می گیرند منتهی غذایی برای افطار کردن ندارند.
آقایان! خانم ها! چه قدر ما پرروییم. ما حتی از اوباما هم پرروتریم.آن اوبامای بی حیا توی روز روشن دروغ می گوید و هر غلطی خواست می کند، اما حداقل ادعای مسلمانی نمی کند. ما چه پرروییم که ادعای مسلمانی می کنیم، نماز می خوانیم و روزه می گیریم، آن موقع اصلا حواسمان نیست زندگی هم کیشانمان را آب برده و آن ها مانده اند و یک دنیا بدبختی .
خدا همه ی مریضان اسلام_به خصوص آن هایی که توهم مسلمان بودن دارند_را شفا دهد.
.
.
.
پیامبر اکرم :«من اصبح و لم یهتمّ بامور المسلمین، فلیس منهم»

...

نظرات شما () link ساعت 1:36 صبح - یکشنبه 89 مرداد 31 - مغول

تابستان است و رمضان است. روز ها دراز و گرم است و رمضان است. سر مردم شهر شلوغ است و رمضان است.
و این جا تهران است و رمضان است.
این جا تهران است. همان شهر شلوغ و پر هیاهو که مردمش صبح زود، حتی زودتر از مرغ و خروس ها، از خواب بیدار می شوند و طبق مد لباس می پوشند. عصر ها توی ترافیک گیر می کنند و بوق نمی زنند و به جایش فحش می دهند. شب می روند رستوران باکلاس و غذا سفارش می دهند و برگشتنه بستنی می خورند. تا نصفه شب فیلم می بینند و وقتی می خواهند بخوابند مجبورند توی گوش هایشان گوشی بگذارند تا صدای آهنگ همسایه مزاحمشان نشود. از نوزادی اضافه وزن دارند و با این حال تا حد مرگ غذا می خورند.
این جا تهران است. همان شهری که مردمش مدام غر می زنند و همیشه همه چیزش گران است. سیگار کشیدن کلاس دارد و کراوات بستن افتخار است. شلوار پاره و کفش سوراخ پوشیدن آدم را باحال می کند و عینک آفتابی زدن توی شب عجیب نیست.
این جا تهران است و رمضان آمده. همان ماهی که در آن مهمان خدا هستیم. ماه استغفار و توبه. ماه خوب بودن. ماه نماز شب خواندن. ماه تشنه زحمت کشیدن. ماه گشنه کار کردن. ماه همدلی با فقیران. ماه همراهی با فرشتگان. ماه قرآن سر گرفتن. ماه عاشقی.
این جا تهران است و رمضان آمده. این جا جلوی ساندویچی ها هیچ وقت جای سوزن انداختن نیست و رمضان آمده. این جا مردمش شکم های گنده دارند و رمضان آمده. این جا همه یخچال ساید بای ساید پر از خوردنی دارند و رمضان آمده.
این جا تهران است و حالا که رمضان آمده ، خوش آمده قدمش روی چشم. ما بنده های خوب خدا هستیم.ما مخلص خدا هستیم و همیشه نیتمان پاک و خالص است. ما حسابی دین دار و مسلمانیم.
این جا تهران است و رمضان است و تابستان است و روز ها طولانی است و هوا گرم است. با این حال ما روزه می گیریم و می دانیم که خدا از ما راضی است و اجر روزه گرفتن در تابستان بیشتر است. ما شب ها تا صبح بیدار می مانیم و اگر تلویزیون فیلم نداشته باشد باکی نیست. شبکه خانگی در خدمت ماست و تا صبح لاست می بینیم و فرار از زندان. اگر آن ها را فبلا دیده ایم باز هم باکی نیست. بیست و چهار می بینیم و قلب یخی. اما اگر یخ کردیم می رویم جومونگ سه و چهار را می بینیم و حال می کنیم. تا صبح شب زنده داری می کنیم به این گونه و بعد سحری می خوریم. آن قدر سحری می خوریم که نتوانیم از جایمان بلند شویم. بعد نماز صبح را می خوانیم و می خوابیم. شنیده اید خواب روزه دار عبادت است؟ ما در حال عبادتیم تا عصر. شاید ساعت چهار یا پنج. بعد نماز ظهر و عصرمان را می خوانیم و زیر باد کولر گازی قرآن می خوانیم که در ماه مبارک رمضان خواندن هر آیه از قرآن مثل خواندن کل قرآن است. البته ما قرآن را فارسی می خوانیم تا معنی اش را متوجه شویم. یک ربع قبل از افطار سفره را جلوی تلویزیون پهن می کنیم و اذان که شد اول خرما می خوریم چون ثواب دارد. بعد درحالی که آقای مکارم صحبت می کند و صدایش در سر و صدای ما شنیده نمی شود، به جای تمام پانزده ساعت روزه داری غذا می خوریم. سریال می بینیم تا ساعت دوازده شب و بین آن ها نمازمان را هم می خوانیم. دوباره نیمه شب شروع می شود و ما می مانیم و روشنایی شب و یخچال پر از خوراکی خارجی-و اکثرا اسرائیلی- و شبکه خانگی.
این جا تهران است و مردم تهران این گونه روزه داری می کنند. دیگر آن زمان گذشته که مردم پنج نمازشان را توی مسجد می خواندند و با زبان روزه عرق می ریختند و ذکر خدا می گفتند. قرن بیست و یکم است و ما حیوانات عاقل حتی روزه گرفتن را هم برای خودمان آسان کرده ایم. هر چند می دانیم اجر تمام کارهایمان با خداست. به خصوص اجر تمام روزه هایی که توی گرمای تابستان گرفتیم.
این جا تهران است. این جا مردم خوبی دارد. ولی نمی دانیم چرا وقتی رمضان می آید و می رود زیاد فرقی نمی کنیم. آدم های بهتری نمی شویم. دعاهایمان مستجاب نمی شود. چهره مان نورانی تر نمی شود. قلبمان به خدا نزدیک تر نمی شود. دلمان پاک تر نمی شود. عاشق تر نمی شویم.
این جا تهران است. رمضان است. اشکالی توی کار ما مردم این شهر است.



...

نظرات شما () link ساعت 3:34 صبح - شنبه 89 مرداد 30 - مغول

درست است که موقع نماز فکرم جای دیگری است، درست است که روزه را با غر و ناله می گیرم، درست است که سر چادر و روسری سر کردن توی تابستان به زمین و زمان فحش می دهم، درست است که گاهی اصراف می کنم.
قبول که گاهی چیز هایی می بینم که نباید دید ، قبول که بعضی وقت ها چیز هایی می شنوم که نباید شنید، قبول که گاهی به جاهایی می روم که نباید رفت، قبول که بعضی اوقات چیز هایی می گویم که نباید گفت.
قبول دارم که پرونده ی درست و درمانی ندارم و آن دنیا سر جواب پس دادن برای کارهایم کلی معطلی دارم. اما دلم خوش است که وقتی حساب هایم را با خدا صاف کردم و آمدم از آن پل باریک تر از مو و برنده تر از شمشیر بگذرم، هیچ کودکی جلویم را نمی گیرد. هیچ جوانی مرا هل نمی دهد و هیچ پیری به گلایه از من ناله سر نمی دهد.
دلم خوش است که با هیچ یک از مردم فلسطین حسابی برای صاف کردن ندارم. دلم خوش است که لشکری از شهیدان این سرزمین مقدس برای انتقام گرفتن از من صف کشی نمی کنند.
دلم خوش است به کوکاکولای خوشمزه و وسوسه کننده ای که نخوردم.
دلم خوش است به کیت کت هایی که پدرم را راضی کردم دیگر از آن ها برایم نخرد.
دلم خوش است به نستله که هرگز حاضر به خوردنش نشدم.
دلم خوش است بهBANANA REPUBLIC,CALVIN KLEIN,UCHAN,BOSS,DANONE,DIM,CLINQUE,GAP,LANCOME,LOREAL,EMA,ORIGINS و هزاران چیز دیگری که هرگز من و خانواده ام نگذاشتیم وارد خانه ما بشوند.
دلم خوش است که هرگز حاضر نشدم شریک جرم بشوم. حاضر نشدم پولم را به کسی بدهم که با آن به جنگ انسان های بی گناه می رود.
دلم خوش است که لب پل سرم را بالا می گیرم و با افتخار می گویم : من حاضر نشدم به خاطر چند شکلات خوشمزه، یک لباس شیک و لذتی زود گذر، مشتی کودک را به کشتن بدهم.
دلم خوش است که هر چند شعور درست عبادت کردن را نداشتم، شعور درست زندگی کردن را داشتم. حواسم بود چیزی که می خرم آخرش پولش توی جیب چه کسی می رود. کسی که با آن چند لقمه نان حلال برای خانواده اش تهیه می کند، یا کسی که آن را خرج گلوله هایش برای سوراخ کردن قلب بچه های بی گناه می کند.
دلم خوش است وقتی همه ی اطرافیانم به این اعتقاد من می خندیدند، سست نشدم و فراموش نکردم پول دادن به یک قاتل همکاری با آن قاتل است و همکار قاتل، جرمش کم تر از خود قاتل نیست.
دلم خوش است که بی خود حرف از حقوق بشر و صلح نزدم و با شعار زندگی نکردم، در عوض طوری زندگی کردم که باعث کشته شدن انسان های بی گناه نشوم.
دلم خوش است که می دانستم:
در دنیا چیز هایی هست که نداشتنشان باعث مردن من نمی شود؛ اما داشتنشان باعث مردن یک انسان دیگر می شود.
.
.
.
من دلم به این چیز ها خوش است.  مهم نیست بقیه حرفم را قبول نداشته باشند. اما حاضرم هر چند ساعت که لازم باشد حرف بزنم و هر چند صفحه که بخواهید مطلب بنویسم تا به همه ثابت کنم که حرفم درست است.
.
.
.
.
- کوکاکولا در 1966 با زدن یک کارخانه در اسرائیل ضمن شکستن تحریم اقتصادی عرب ها علیه اسرائیل، گام مهمی را در تثبیت این رژیم برداشت.
- متاسفانه شرکت کوکاکولا در ایران هم اکنون سالانه یک میلیون دلار به این شرکت حامی اسرائیل پرداخت می کند.

...

نظرات شما () link ساعت 8:58 عصر - سه شنبه 89 تیر 29 - مغول

فکر نمی کردم روزی برسد که بنویسم:من ناراحتم
فکر نمی کردم آن قدر ضعیف باشم که به همه بگویم :من امروز عصبانیم
مرتا گفت که حزب دستو داده زودتر آپ کنم. نمی خواستم این چیز ها را بنویسم اما دستور، دستور است و لازم الاجرا.
امروز سعی کردم وقتی داشتم برای عزیز ترین دوستم می نوشتم که چرا ناراحتم، جلوی گریه ام را بگیرم. چون مثل "جو" در زنان کوچک که با این که دختر بود گریه نکرد و اعتقاد داشت که یک مرد گریه نمی کند، دوست دارم مرد باشم و هرگز به خاطر مشکلات کوچک گریه نکنم. گریه نکردم، مردی کردم.
امروز تصمیم گرفتم حزب را ترک کنم. تصمیم گرفتم برگردم به جنگل های آفریقا. شاید بتوانم بین آن زندگی وحشی، آرامشی را که به دنبالش می گردم پیدا کنم. آرامشی که مردم صلح طلب قرن بیستم نه معنی اش را فهمیده اند و نه سعی کرده اند بفهمند. مردمی که با یک مشت شعار زندگی می کنند و از آرامشی که در دل زندگی وحشی من موج می زند بویی نبرده اند.
من حالا آن جنگجوی تیر و کمان به دستی هستم که در آپارتمان خود در سعادت آباد نشسته ام و با اینترنت پر سرعت و بی سیمی که حتی دستشویی وحماممان را هم پوشش می دهد، برای مردم قرن بیست و یکم می نویسم که از اصل خود دور شده ام. که باید برگردم به آن چیزی که بوده ام. باید حزب، شهر، اینترنت، اطرافیان و هر چیز دیگری که مرا از اصل خود دور کرده رها کنم و با یار وفادار خود، به جنگل ها بروم. شاید در جنگل بتوانم با تیر و کمانم به آن آرامشی برسم که همیشه به دنبالش بوده ام.
من جنگجوی دلشکسته ای هستم که اطرافیانش به او خیانت کرده اند و تنها یک یار وفادار برایش باقی مانده. کسی که نه سال وفاداری خود را ثابت کرد و امروز وقتی با دلی غم آلود برایش می نوشتم که چه قدر بعضی ها دلم را شکسته اند، سعی می کردم به این دل خوش باشم که او حتی در جنگل های آفریقا هم مرا تنها نمی گذارد.
پس ای کسانی که این نوشته را می خوانید، بدرود. دعای خیرتان را بدرقه راهم کنید و فراموش نکنید که روزگاری جنگجویی دلشکسته و تیر و کمان به دست با تک یار وفادار خود این شهر پر هیاهو را به مقصد آرامش خقیقی ترک کرد.

...

نظرات شما () link ساعت 9:34 عصر - یکشنبه 89 تیر 27 - مغول

دوست عزیزم-کوثر را می گویم-قدیمی ترین دوست من است.روزی که با هم دوست شدیم را به یاد دارم. بعد از آن هر چه خاطره از دوران شیرین دبستان دارم را با او شریکم. پنج سالی که شیرین ترین سال های عمر من بوده اند. ما حتی در اخراج شدن در کلاس هم با هم بودیم.( کلاس دوم وقتی چهارتایمان مشقمان را ننوشته بودیم) درست است که چهار سالی است از هم دور بوده ایم، اما فکر می کنم هنوز هم یکدیگر را بهتر از هر کس دیگری می شناسیم. هر چه باشد، ما نه سال است که با هم دوستیم.
دنیای من و کوثر کمی از هم دور است. حتی خانه هایمان هم از هم دور است. اما انگار تقدیر این بوده که ما همیشه به هم نزدیک باشیم.
تابستان گذشته من و کوثر با هم یک داستان نوشتیم. اما نمی دانم چه شد که وسط هایش دلمان را زد و ادامه اش ندادیم. اما من یک روز که توی حال و هوای خاصی بودم، نشستم و بدون وقفه داستان را طور دیگری نوشتم. به خاطر همین آن را تقدیم می کنم به کوثر، هر چند که چیز قابلی نیست و به او باید بیشتر از این ها را هدیه داد.
به هر حال داستان "پسر بنا" را که بیشتر از همه ی داستان هایم دوست دارم و هدی عزیز لطف کرد آن را خواند و نظرش را راجع به آن گفت، این جا می گذارم. امیدوارم هر کس گذرش به این جا می افتد نظرش را راجع به داستان این حقیر بگوید و من را در نوشتن داستان های بهتر یاری دهد.
.
.
.
.

    در شهر ما ،پسری بود که از دار دنیا
    چیزی نداشت جز یک پدر بنّا. روزی را که بنّا مرد همه به یاد دارند. آن روز چنان
    بارانی بارید که سیل به راه افتاد و همه خیس خیس شدند. آن روز بنّا رفته بود تا
    آخرین آجر اولین مسجد شهر را بگذارد.او بر بلند ترین نقطه ی گلدسته ایستاده بود .
    آجر را سر جایش گذاشت و با غرور لبخندی زد.

    صاعقه که زد، همه از وحشت سرجایشان
    خشک شدند. به جایی نزدیک گلدسته خورده بود، نه به خود گلدسته. ولی بنّا از ترس
    تعادلش به هم خورد و پایین افتاد.

    پسر بنّا دوان دوان از دور آمد. مردم
    دور بنّا را گرفته بودند. پسر آن ها را کنار زد و جلو رفت. بنّا خنده ای کرد و
    گفت: خوب شد آمدی. می ترسیدم دیر برسی و هیچ وقت نتوانم وصیتم را به تو بکنم.

    پسر بنّا فقط نگاه کرد و چیزی نگفت.
    بنّا ماله ای را به پسرش داد و گفت: این ماله را بگیر و نگه دار تا اگر روزی بنّا
    شدی ابزار کارت باشد. بدان که بنّایی شغل مقدسی است. بنّا ها رازی در سینه دارند
    که هیچ کس از آن خبر ندارد جز خدا.

    پسر بنا خندید. ولی بعد گریه کرد .
    چون بنّا مرده بود.

    آن روز مردم بنّا را روی دوش هایشان
    گرفتند و تا بیرون شهر بردند. در حالی که باران می بارید قبری کندند و او را دفن
    کردند.

    هفت روز باران بارید .

     بعد از هفت روز حتی یک قطره باران هم نبارید. هفت هفته گذشت،
    هفت ماه، هفت سال هم گذشت و باران نبارید.

    روزی مردم پسر بنّا را دیدند که ساکش
    را روی دوشش انداخته و دارد از شهر می رود. پرسیدند: کجا می روی؟ گفت: نمی دانم.
    می روم تا ببینم به کجا می رسم. بعد رفت و دیگر هیچ کس خبری از او نشنید.

     

    هفت سال باران نبارید و بیشتر مردم کم
    کم از شهر رفتند. بقیه هم از سر ناچاری ماندند.یک روز مرد شیک پوشی از راه رسید و
    گفت: زمین این مسجد خیلی با ارزش است.اگر آن را به من بفروشید پول خوبی به شما
    خواهم داد.

    مردم فقیر شده بودند. باران نباریده
    بود و محصولاتشان از بین رفته بودند. به خاطر همین قبول کردند. زمین مسجد را
    فروختند و با پول آن به زندگیشان سر و سامان دادند.

    مرد شیک پوش مسجد را خراب کرد.

    چند سال دیگر هم گذشت و از باران خبری
    نبود.مردم کمی توی شهر مانده بودند. ولی همان هایی که مانده بودند، پسر بنّا را
    دیدند که یک روز با ساک کوچکی به شهر برگشت. پسر بنّا خیلی فرق کرده بود.

     

    پسر بنّا مردم را به دور خود جمع کرد
    و گفت: من راز بنّا ها فهمیده ام. حالا آمده ام تا به شما کمک کنم. آمده ام تا با
    هم دوباره شهرمان را بسازیم. هر چه آجر هست بیاورید.

    مردم همه ی شهر را گشتند. ولی هفت آجر
    بیشتر نبود.

    پسر بنّا گفت: اشکالی ندارد. با همین
    هفت آجر هم می شود شهر را درست کرد.چون من دیگر یک بنّا هستم ، نه یک پسر بنّا.
    من راز بنّا ها را می دانم.

    یکی از مرد های روستا جلو آمد و گفت :
    این رازی که می گویی چیست؟

    دیگری پرسید: چه فایده ای برای ما
    دارد؟

    پسر بنّا گفت: راز بنّا ها را تا
    امروز فقط بنّا ها می دانستند و خدا. ولی حالا شما هم باید بدانید.از این به بعد
    همه ی شما بنّا خواهید بود. بنّایی برای شهرتان. شهر آباد خودتان.

     

    "هر خانه ای عاقبت مال کسی خواهد
    شد که بنّای آن می خواسته. حتی هر آجر می تواند مال کسی باشد که بنّایش می خواهد.
    کافی است آن بنّا سرش را رو به آسمان بگیرد و از ته قلب آن را به کسی که می خواهد
    تقدیم کند. این راز بنّاها است .
    "

     

    بعد پسر بنّا یکی از آجر ها را در دست
    گرفت و گفت: بیایید با همین هفت آجر برای خدا خانه ای بسازیم. بیایید خدا را به
    شهرمان بیاوریم. مسجدی که پدرم ساخته بود، برای خدا نبود، برای مردم بود. واگر نه
    خانه ی خدا که خراب نمی شود. در شهری که خدا خانه دارد، همه ی خوبی ها هم لانه می
    سازند.

     

    پسر بنّا آجر را روی زمین گذاشت. روی
    آن سیمان ریخت و با ماله صاف کرد. آجر های بعدی را مردم چند نفری گذاشتند تا همه در چیدن آن ها سهیم باشند.
    هفتمین آجر را پسر بنّا خودش گذاشت و بعد رو به آسمان کرد و آرام گفت: ساختیم برای
    خدا.

    آسمان رعدی زد.

     


...

نظرات شما () link ساعت 11:46 صبح - دوشنبه 89 تیر 21 - مغول

دیدم همه از عشق می گن و می نویسن به جز من. با خودم فکر کردم ضایع است که اصلا در مورد این مطلب مهم که موضوع اصلی تمام فیلم ها و سریال ها(به خصوص سریال های شبکه سه) است هیچ حرفی نزنم. پس دست به کار شدم و از توی اولین دفتر خاطرات زندگیم در مورد عشق چیزی پیدا کردم:
.
.
.
عشق در لحظه پدید می آید دوست داشتن در امتداد زمان.
عشق معیار ها را در هم می ریزد، دوست داشتن بر پایه ی معیار ها بنا می شود.
عشق ویران کردن خویشتن است، دوست داشتن ساختنی عظیم.
عشق ناگهانی و نا خواسته شعله می کشد، دوست داشتن از شناخت سرچشمه می گیرد.
عشق قانون نمی شناسد،دوست داشتن اوج احترام به قوانین است.
عشق فوران می کند چون آتشفشان، دوست داشتن جاری می شود چون رود.
.
.
پس مرتای عزیز، هدی خوبم ،سبزی نازنین، شری دوست داشتنی، حسنا جون، زینب بی احساس
دوستتون دارم!

...

نظرات شما () link ساعت 12:21 عصر - شنبه 89 تیر 12 - مغول

بعد دو روز دوری از دختر خاله ام رفتم خانه شان تا بدمینتون بازی کنیم. همین که رفتیم پایین باد شروع به وزیدن کرد. چنان بادی بود که در این فصل سال سابقه نداشت. باد می وزید و برگ و گرد و خاک را به سر و کله مان می کوبید. خیلی زود باران هم شروع به باریدن کرد. همان جا نشستیم و از باد و باران و رعد و برق لذت بردیم. باران بند آمد و ما بی خیال باد بازی را شروع کردیم.  مرد همسایه آمد و گفت: آخه تو این باد توپ وای میسته که دارید بدمینتون بازی می کنید؟ بی توجه به زخم زبان همسایه و نگاه های چپ چپ  بنّا هایی که معلوم نبود دارند کجا را درست می کنند، بازی را ادامه دادیم. خوش گذشت. زیادی هم خوش گذشت.
امروز بعد از دو روز دوری خاله اینام اومدن تا ما رو از دلتنگی دربیارن. رفتیم پارک تا بدمینتون بازی کنیم. پارک خلوت بود و البته سینما در نزدیکی بهمون چشمک می زد. ولی ما تصمیم گرفته بودیم یه امروز رو بی خیال سینما بشیم و ورزش کنیم . نشستیم پفک خوردیم و همین که اومدیم بدمینتون بازی کنیم، باد شروع به وزیدن کرد. باز هم با وجود وزش باد از بازی کردن دست نکشیدیم و البته هنگام برگشتن از دو سه تا دانه ی بارانی که روی صورتمان افتاد لذت بردیم.
این ها را گفتم که بگویم من بدمینتون هایم را دوست دارم. هر وقت می روم سراغشان باد و باران از ما پذیرایی می کنند. باد و بارانی که در این فصل سال خیلی دوست داشتنی هستند.
تصمیم گرفته ام به جای روز های زوج استخر، برنامه بگذارم روز های فرد بدمینتون در پارک. شاید این طوری کمی از مشکل کمبود آب کشور در تابستان حل شود!

...

نظرات شما () link ساعت 8:33 عصر - سه شنبه 89 تیر 1 - مغول

مادر مغول : راستش اقدس جون از روز اول حس کردم بچه ام زیاد معمولی نیست. همین که به دنیا اومد و پسرم فهمید بچه دختره، زد زیر گریه و گفت من داداش می خوام دختر به درد نمی خوره. اما دختره هم دست کمی از پسر ها نداشت. صد رحمت به پسرها. آرزوم بود یه بار موهاشو شونه کنه. دامن و گل سر و این جینگول وینگولی های دخترونه رو هم کلا نمی شناخت. عینهو این جنگلی ها بود. پسرم بهش می گفت مغول. این اسمه روش موند. منم گیر ندادم گفتم بذار راحت باشه. بالاخره زندگی آپارتمانی بچه ها رو عقده ای بار می آره . آره اقدس جون. مثل این که دختره زیادی تو آپارتمان عقده ای شده بود. چند وقت پیش برده بودنشون فشم ، رفته مثل زرافه ها از درخت میوه خورده. تازه با دوستاش پریدن اون ور دیوار و می خواستن خودشونو برسونن به رودخونه . چه حرفا! اومده بود با یه ذوقی تعریف می کرد که انگار از زندان فرار کرده بودن. منم نزدم تو حالش و گفتم چه جالب ولی راستش اقدس جون این بچه های امروزی از بس تو خونه موندن و درس خوندن این طوری شدن. با یه اون ور دیوار رفتن این قدر ذوق می کنن که نگو. آره اقدس جون...
مادر هدی : می دونی شمسی جون همیشه خوشحال بودم که دخترم ادب و نزاکت سرش می شه. مثل این دختر های وحشی نیست که نشه جلوشونو گرفت. شیک پوش، با ادب، با شخصیت ، با کمالات. اما نمی دونم چه بلایی سرش اومده که جدیدا یه طوری شده. همچین گیج می زنه. مطمئنم که چشم خورده. آره شمسی جون بیا نظرشو بگیر ببین کی چشمش زده. حسودا چشم نداشتن ببینن دخترم عاقل و باشعوره. همین چند روز پیش که مدرسه برده بودتشون فشم، پا شده یواشکی با دوستاش از دیوار اردوگاه رفته بالا. کلی هم خوشحال بود که رفته اون ور دیوار معلما گیرش انداختن. آخه تو بگو شمسی جون ، آدم عاقل از دیوار می ره بالا؟ چه دوره زمونه ای شده. شایدم اثرات اینترنت باشه. من شنیدم این اینترنت سلول های مغز رو از بین می بره. حالا اگه بچه ام مغز تو سرش نمونده باشه چی کار کنم شمسی جون؟!
مادر مرتا : منو بگو بدری جون که فکر می کردم دیگه وقتشه که دخترمو شوهر بدم. شاید هم اشتباه از من بوده و باید زودتر می فرستادمش خونه ی بخت. نمی دونم، ولی هر چی هست الآن یه رسوایی به بار اومده که نگو و نپرس. فقط تو رو به کسی نگی ها بدری جون. اگر هم گفتی بگو به کسی نگن. می ترسم راجع بهمون فکر بد کنن دخترم رو دستم بمونه. دیروز با مدرسه شون رفته بودن اردو، اون جا مثل پسر ها از دیوار رفته بالا. گفتم خاک به سرم دختر واسه چی از دیوار رفتی بالا مگه پسری ؟ برگشته می گه حال داد. می بینی بدری جون. "حال داد" دیگه چه صیغه ایه. این حرف های مسخره رو بچه ها توی مدرسه یاد می گیرن. با بابای بچه ها صحبت کردم اگه بشه دیگه نره مدرسه. بره خونه ی شوهر بهتره. آره بدری جون. به کسی نگی ها!
مادر سبزی : آره اکرم جون. دلم به این خوش بود که دخترام آبروم رو برام می خرن. ولی نمی دونستم این کوچیکه این طوری می شه. اصلا این بچه اهل این حرفا نبود. دوستای ناباب به این حال و روز انداختنش. خدا رو شکر داره از این مدرسه می ره و از شر این رفیقای ناجور خلاص می شه. آخه دختر من کسیه که سر خود از دیوار بره بالا؟ تو بگو اکرم جون. تو که بچه مو خوب می شناسی. همچین کسی نیست.  حتما بقیه مجبورش کردن. می خوام برم با مدیرشون صحبت کنم اونایی رو که بردنش اون ور دیوار از مدرسه اخراج کنن. می دونی بچه های فاسد بقیه رو هم فاسد می کنن. مثل این دختر بیچاره ی من که توی دامشون افتاد اکرم جون.


...

نظرات شما () link ساعت 11:15 عصر - دوشنبه 89 خرداد 31 - مغول

<   <<   6   7      >
عناوین مطالب وبلاگ مغولی از جنگل

» مهاجر
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]
..




جدیدترین قالب های وبلاگ