سفارش تبلیغ
صبا ویژن




مغولی از جنگل

سلام.ببخشید کمی قاطی پاتیه چون از توی کامپیوترم paste کردم این طوری شده.

پرده
اول: راهی فشم شدیم. با اتوبوسی که مال عهد بوق بود و مثل تراکتور راه می پیمود. در طول راه پر پیچ و خم دلم می خواست
تمام آن چه که در ناهار خورده بودم بالا
بیاورم. اما آن قدر سرگرم حرف زدن می شدم که همه چیز خیلی زود فراموش می شد، حتی
حالت تهوع.

شِری و زینب نصف راه
سرشان پایین بود و حرفی نمی زدند. چون با گوشی هایشان سرگرم فرستادن نماهنگ های
خنده دار برای همدیگر بودند. گوشی هایی که کافی بود یکی از معلم ها آن ها را ببیند
تا پدر آن دو را در بیاورد.

گفتیم و خندیدیم تا
رسیدیم به درشهرک. جایی که تازه اول مسیر بود. بعد از آن باید شیب چهل و پنج درجه
ای جاده را تا رسیدن به اردوگاه پیاده می پیمودیم. من یک کوله ی سه کیلویی داشتم و
خودم را خم خم از جاده بالا می کشیدم. بعد از گذشتن از سه پیچ جاده و راه سنگفرش
زیبایی که یک طرف آن ویلاهای کوچک قرار داشتند، در بزرگ و سفید رنگ اردوگاه نمایان
شد. در آشنایی که بارها و بارها در سفر هایمان به فشم آن را دیده بودیم. دری که رو
به اردوگاهی پر از خاطرات گذشته باز می شد. خاطرات شیرین نوجوانی.

 

پرده دوم: وقت اذان
مغرب بود و همه در آن هوای دل انگیز توی حیاط جمع شده بودند. من و حانیه و سبزی
رفتیم توی باغچه ای که سه چهار متر از زمین فاصله داشت و پشت به اردوگاه و بچه ها
نشستیم. حانیه یک دو سه گفت و با آن صداهای نکره مان شروع کردیم به اذان گفتن.

 

پرده سوم: شب های
اردو صفای خاصی دارند . مخصوصا وقتی قرار باشد بعد از اردو برای سه ماه توی خانه
باشی و تابستانت شروع شود.

شش تشک کنار پنجره
انداختیم و خسته از روزی که پشت سر گذاشته بودیم روی آن ها ولو شدیم. نصف بچه ها
توی اتاق ما بودند و بقیه توی آن یکی اتاق. همه خسته بودند ولی کسی خوابش نمی برد.

هدی آمد وسط من و
زینب خوابید. داشتیم حرف می زدیم که خانم مغیصی توی آن تاریکی از دور ظاهر شد.اگر
می دیدش گیر می داد. ملحفه حانیه زیر پای من بود. سریع دادم بهش و کشید رویش تا
دیده نشود. خانم مغیصی نزدیک شده بود. هدی گغت: دستم مونده بیرون! لو رفته بود.
نتوانست جلوی خودش را بگیرد و بلند خندید. یک دفعه همه ی سالن زدند زیر خنده. هیچ
کس خواب نبود. باز شروع کردیم به حرف زدن. خانم رشیدیان توی سالن می چرخید و سعی
می کرد بچه ها را ساکت کند. هر بار که می رسید بالای سر ما حانیه و سبزی می گفتند:
زهرا شب به خیر! و همه مان ساکت می شدیم. اما همین که می رفت دوباره شروع می کردیم
به حرف زدن. آخرین بار گفت: ده بار تا حالا شب بخیر گفته اید! شب بخیر شده بود
اصطلاحی برای مواقع گیر افتادن در چنگ معلم ها.

 

پرده چهارم: حانیه و
هدی ما را مجبور کردند برویم طبقه بالا. جایی که فقط شب موقع خواب می گذاشتند
برویم و توی طول روز تقریبا ممنوع بود. ته
سالنی که شب آن جا خوابیده بودیم، تشک های نرم ابری روی هم چیده شده بودند. در واقع
صبح خود ما به عنوان گروه مرتب کردن رختخواب ها مجبور شدیم آن ها را آن جا بچینیم.
معلوم شد هدی و حانیه برای چه ما را برده بودند آن جا. پریدیم روی تشک ها و حسابی
بازی کردیم. بالا و پایین پریدیم و هر کداممان هم یک بار از پنجره آویزان شد و
آسمان و کوه های پشت سرش را برعکس تماشا کرد. گرم تفریح لای تشک های ابری بودیم و
غافل از معلم ها داد و هوارمان بلند شده بود. یک دفعه همه مان خانم رشیدیان را
دیدیم که روبروی مان ایستاده بود و حیرت زده ما را بین تشک ها تماشا می کرد. هم
صدا گفتیم: شب به خیر زهرا!

 

پرده پنجم: ساعت چهار
و نیم بود و آخر های اردو. هیچ کار عجیبی توی اردو نکرده بودیم و دلمان لک می زد
برای هیجان. رفتیم ته اردوگاه. جایی که دیواری یک متری اردوگاه ما را از ویلا های
کنارش جدا می کرد.

اردوگاه و ویلا ها در
کنارهم بودند و مقابلشان یک راه باریک و بعدسر پایینی پر گیاه و ردیف ویلاهای دیگر
قرار داشتند. هدی طرز بالا رفتن از دیوار و پریدن به آن سویش را کشف کرد و همگی
رفتیم آن سوی دیوار. من بودم و هدی و حانیه و سبزی . در راه باریک مقابل ویلا ها
حرکت کردیم و از اردوگاه دور شدیم . هیچ کداممان روسری سرمان نبود چون مطمئن بودیم
مردی آن دور و بر ها نیست. لبه ای نشستیم و شروع کردیم به خوردن گوجه سبز. گوجه
سبز ها لای ملحفه ای بودند که چند دقیقه قبل عده زیادی روی آن نشسته بودند .
خودشان را هم حانیه و هدی و سبزی از درخت چیده بودند. به خاطر همین هم لقب زرافه
گرفتند. چون زرافه ها از درخت میوه می خورند.

در حالی که گوجه سبز
می خوردیم و هسته اش را به روح افراد مختلف تف می کردیم ، تصمیم گرفتیم اگر گیر
معلم ها افتادیم بگوییم شب بخیر زهرا! ولی گیر کسی نیفتادیم و چند دقیقه بعد بی هیچ سر و صدایی به اردوگاه برگشتیم.

توی اردوگاه هیچ کار
جالبی برای انجام دادن نبود. حانیه و سبزی و هدی راه افتادند تا بروند باز هم جایی
عجیب در اردوگاه کشف کنند ولی دست از پا دراز تر برگشتند .گیر دادند که باز هم
برویم آن سوی دیوار اما این بار به سمت رودخانه حرکت کنیم. من اولش قبول نکردم چون
به نظرم کار ابلهانه و بی فایده ای می آمد اما آخرش با زرافه ها همراه شدم. از
دیوار بالا پریدیم و رفتیم آن سوی اردوگاه. دیوار اردوگاه ما حدودا یک متری بودو
بعد از آن نرده قرار داشت. باید در بعضی قسمت ها کمی خمیده راه می رفتیم تا معلم
ها ما را نبینند. راه باریک و پر گیاهی بود.نیمه ی راه یک درخت وسط راهمان سبز شد.
باید آن را دور می زدیم. هدی و سبزی و حانیه رفتند اما من نرفتم . به نظرم کمی
خطرناک می آمد. گفتم همین جا می مانم تا شما بیایید. اما زرافه ها باز هم مجبورم
کردند که همراهشان راه را ادامه دهم. به قسمتی رسیدیم که اگر خمیده راه نمی رفتیم
از توی اردوگاه دیده می شدیم. همین طور که خمیده می رفتیم سر و صدای بچه های توی
حیاط بلند شد. یک لحظه سرم را بالا آوردم و خانم رشیدیان را دیدم که به سمت دیوار
می آمد. سریع سرم را دزدیدم و با لحن مرگباری گفتم: فکر کنم یکی از معلم ها ما را
دید!

نا خوداگاه هر
چهارتایمان نشستیم زمین و چسبیدیم به دیوار. مطمئن بودم که آب از سرمان گذشته. هدی
بعدا می گفت که در آن لحظه فکر می کرده نباید نفس بکش! خانم رشیدیان آمد پشت نرده
و ها و گفت: دیدمتان بلند شید.

چهارتایمان بلند شدیم
. گفت: خیلی کار بدی کردید که رفتید آن طرف. سریع برگردید.

من که تا آن موقع پشت
سر همه بودم ، حالا مثل یک راهنما در جلو راه افتادم تا برگردیم. موانع سر راه
و پشته های علف خشک را با مهارت تمام رد
کردیم و به طور هماهنگ از دیوار بالا پریدیم . خانم رشیدیان از آن همه هماهنگی و مهارت
در شگفت مانده بود. گفت: فکر نمی کردید یک مرد شما را ببیند که این طور بی حجاب
برای خودتان رفته بودید آن طرف؟

سبزی با پررویی تمام
گفت: فعلا که هیچ گناهی صورت نگرفته چون مردی ما را ندید.

تازه من با حجاب
بودم. کلاه لباسم را سر کرده بودم و به عنوان تغییر چهره عینک آفتابی هم زده بودم!

به خانم رشیدیان
گفتیم: اگر می شود به خانم گرامی نگویید که ما رفته بودیم آن سوی دیوار.

خانم رشیدیان گفت:
خودشان می دانند. همه شما را از پنجره دیدند!

فکر همه جایش را کرده
بودیم به جز پنجره .بعدا که رفتیم از پنجره نگاه کردیم، دیدیم که کاملا معلوم بوده
ایم.

تصمیم گرفتیم خودمان
برویم از خانم گرامی معذرت خواهی کنیم . این کار را هم کردیم و او گفت: حتی پسر ها
هم چنین کار خطرناکی که شما کردید نمی کنند! راست می گفت. راهی که رفته بودیم پر
از خطر بود وهر لحظه امکان داشت بلایی سرمان بیاید. بعدا از زبان یکی از بچه ها
شنیدم که خانم گرامی گفته تا به حال هیچ اردویی به بدی این اردو تمام نشده.

به هر حال ما از این
که خانم گرامی را دلخور کردیم و چهره مثبت خودمان هم پیش او خراب شد کمی ناراحت
شدیم اما خیلی بهمان خوش گذشت. بهترین لحظه اش هم همان لحظه ای بود که گیر افتادیم
و همگی گفتیم شب بخیر زهرا. اصلا اگر گیر نمی افتادیم جالب نبود. می رفتیم آن طرف
دیوار و بر می گشتیم . البته بماند که دو تایمان کمی پشیمان شده بودند.

 

پرده ششم: اردو با
برگشتن ما از آن سوی دیوار تمام شد . چون دیگر ساعت شش شده بود و زمان حرکت
فرارسیده بود. این بار با یک اتوبوس خیلی خوب به تهران برگشتیم. توی راه گفتیم و
خندیدیم و از آخرین لحظات در کنار هم بودن لذت بردیم.

بعد از دو ساعت به
تهران رسیدیم. همان شهر شلوغ و پر هیاهویی که مردمش در آپارتمان زندگی می کنند و
هیچ گاه مثل زرافه ها از درخت میوه نمی خورند . مردمی که در زندگیشان از هیجان و
لذت کوه و دشت محرومند و ما هم از آن مردم بودیم.

.

.

اول دبیرستان تمام شد
و آن چه ماند لحظات در کنار هم بودن و زخمی است که تا مدت ها به نشان آن اردوی به
یاد ماندنی روی دست من خواهد ماند.

.

.

در پایان تشکر می کنم
از خانم رشیدیان که ما را گیر انداخت و اردویمان را هیجان انگیز کرد.

از خانم گرامی و
مغیصی و ظفرقندی که ما را از پنجره تماشا کردند و خانم رشیدیان را فرستادند تا ما
را گیر بیندازد.

از همه ی بچه هایی که
در اردو بودند و کاری نکردند که اردو کوفتمان شود.

به ترتیب حروف الفبا
از همسفر های عزیزم:

حانیه که آخرش هم
لباسش توی کوله ی من جا ماند.

زینب که به اصرار من
آمد اردو و اصلا بهش خوش نگذشت.

سبزی که آخرین اردویش
بود و برایش حسابی خاطره ای شد.

شری که ترجیح داد با
بقیه چشمک بازی کند.

هدی که من را مجبور
کرد بروم آن سوی دیوار و به طور ویژه از او متشکرم.

و در آخرِ آخر از
مامانم که وقتی داستان زرافه های آن سوی دیوار را برایش تعریف کردم آن قدر عادی
رفتار کرد که فهمیدم کار زیاد عجیبی هم نکرده ایم!


...

نظرات شما () link ساعت 1:58 عصر - پنج شنبه 89 خرداد 27 - مغول

ببخشید این قدر بد شده. هر کار کردم درست نشد. نمی دونم چه مرگشه.


اولین روز دبستان بازگرد  

   کودکی ها شاد و خندان بازگرد
باز گرد ای خاطرات کودکی   

  بر سوار
اسب های چوبکی         

خاطرات کودکی زیباترند 

   یادگاران کهن ماناترند
درس های سال اول ساده بود

   آب را بابا به سارا داده بود

درس پند آموز روباه و خروس  

 روبه مکار و دزد چاپلوس
روز مهمانی کوکب خانم است  

  سفره پر از بوی نان گندم است

کاکلی گنجشککی باهوش بود 

 فیل نادانی برایش موش بود
با وجود سوز و سرمای شدید

  ریز علی
پیراهن از تن می درید

تا درون نیمکت جا می شدیم 

 ما پر از تصمیم کبری می شدیم
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم  

یک تراش سرخ
لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت  

دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود 

 برگ
دفتر ها به رنگ کاه بود

مانده در گوشم صدایی چون تگرگ 

 خش خش
جاروی با پا روی برگ

همکلاسی های من یادم کنید  

  باز هم در کوچه فریادم کنید

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود   

   جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش می شد باز کوچک می شدیم 

   لا اقل یک
روز کودک می شدیم

یاد آن آموزگار ساده پوش     

 
یاد آن گچ ها که بودش روی دوش

ای معلم نام و هم یادت به خیر 

    یاد درس
آب و بابایت به خیر

ای دبستانی ترین احساس من    

بازگرد این
مشق ها را خط بزن



...

نظرات شما () link ساعت 3:44 عصر - یکشنبه 89 اردیبهشت 26 - مغول

ما او را دفن کردیم،
و در آن هنگام سکوت چنان هیاهویی برپا کرده بود که همه به شور آمده بودند و در دل می گریستند.
او رفت. کس دیگری می رود. و کس دیگری. و کسانی دیگر. و من....
دیر یا زود، همه می رویم.




...

نظرات شما () link ساعت 7:41 عصر - یکشنبه 89 اردیبهشت 12 - مغول

 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروزها،دیروزها
خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه،شاید عاشقانم نیمه شب
گل بر روی گور غمناکم نهند


می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان می شود
لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاک دامنگیر خاک
بی تو و دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک

.
.
 فردا او را دفن می کنیم....



...

نظرات شما () link ساعت 9:38 عصر - سه شنبه 89 اردیبهشت 7 - مغول

تاریخ:89/1/1
موضوع:تبریک سال نو
گیرنده: آمریکا-منهتن-خیابان لگزینتون-آپارتمان رز-واحد3-آقای مهندس فرامرز نمک آبرودی
فرستنده:ایران-تهران-آسایشگاه کهریزک-حاجیه سکینه ماسوله ای


"سید محمدرضا خردمندان"


...

نظرات شما () link ساعت 8:33 عصر - شنبه 89 اردیبهشت 4 - مغول

داره بارون می آد. گوشه ی پنجره رو باز گذاشتم تا بوی بارون اتاقم رو پر کنه.خیلی قشنگه ، فوق العاده است. به یاد شعر دوران کودکی..
باز باران
با ترانه
با گهر های فراوان
می خورد بر بام خانه
یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان....
وای من عاشق این شعرم.الآن می رم سرم رو از پنجره می کنم بیرون و این شعر رو می خونم.
.
.
.
رفتم! سرم رو بردم بیرون و آواز خوندم. خیلی خوب بود. عالی بود! اما امیدوارم کسی صدام رو نشنیده باشه چون قسمت آخر شعر که مصراع"هست زیبا" سه بار تکرار می شه نفس کم میارم و به طرز وحشتناکی ضایع می خونم طوری که خودم هم بدم می آد. آرزو دارم یه بار بتونم درست بخونم!
داره رعد و برق می زنه و من حال می کنم. خیلی خوشحالم. مگه می شه بارون بیاد و آدم خوشحال نباشه؟
همه چیز عالیه!حتی عالی تر از اون چیزی که باید باشه. خوشحالم. پس یک بار دیگه می رم از پنجره آواز می خونم.
پیش به سوی پنجره!هورا!


...

نظرات شما () link ساعت 4:44 عصر - یکشنبه 89 فروردین 29 - مغول

از بیابان بوی گندم مانده است
عشق روی دست مردم مانده است
آسمان بازیچه طوفان ماست
ابر نعش آه سرگردان ماست
باز هم یک روز طوفان می شود
هرچه می خواهد خدا آن می شود


...

نظرات شما () link ساعت 9:5 عصر - شنبه 89 فروردین 28 - مغول

بالاخره وبلاگ درست کردم! هورا! بعد از یک ساعت جست و جو در اینترنت، از بین یه عالمه قالب سیاه و زشت، یه قالب شاد پیدا کردم.البته ترجیح می دادم یه رنگ دیگه باشه، اما همینم خوبه. پس درود بر من که موفق شدم قالب مورد علاقه ام رو پیدا کنم!
و درود بر هر کسی که داره این نوشته رو می خونه!
درود بر همه ی آدم های خوشحال و خندونی که همیشه دارن می خندن!
درود بر ما! به افتخار خودمون یه کف مرتب!(صدای دست، جیغ، صوت،فریاد و نعره!)
هی! من دارم می رم پارک! پس فعلا دیگه هیچی!


...

نظرات شما () link ساعت 4:54 عصر - جمعه 89 فروردین 27 - مغول

<   <<   6   7      
عناوین مطالب وبلاگ مغولی از جنگل

» مهاجر
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]
..




جدیدترین قالب های وبلاگ