سفارش تبلیغ
صبا ویژن




مغولی از جنگل

برنامه را طوری چیده ام که ردخور ندارد.قرار است همه چیز همان طور پیش برود که دلم می خواهد. یک فرصت استثنائی سر راهم قرار گرفته و به هیچ قیمتی حاضر نیستم آن را از دست بدهم. خودم را آماده کرده ام برای زمان موعود. در رویایی ترین لحظات عمرم به سر می برم. هیجان تمام وجودم را فرا گرفته.خودم را خوشبخت ترین آدم دنیا تصور می کنم . یک دفعه از جایی برنامه به هم می خورد که به عقل جن هم نمی رسید.آن قدر گریه می کنم که سرم درد می گیرد و بعد تا آخر روز و شاید تا آخر هفته،شاید هم تا آخر ماه، حالم بد است.

خودم را سپرده ام دست روزگار. زمان مرا با خود می برد. من فقط خودم را رها کرده ام و همراه با جریان روز، مثل جریان آب که برگ را با خودش می برد، حرکت می کنم.هیچ تلاشی برای چیدن برنامه ای جالب ندارم. قراری با کسی نگذاشته ام و تا صبح بیدار نمی مانم تا به فرصت های روز بعد فکر کنم. شده ام بی رویا و بی هدف. اما سرنوشت هر روز برایم یک دریچه ی جدید به روی دنیایی جدید باز می کند. برایم ماجرا های جالب رخ می دهد و فرصت های باور نکردنی سر راهم قرار می گیرد.

چیزهای زیادی یاد گرفته ام. مثلا فهمیده ام برای روزگار، و شاید بهتر باشد بگویم خدا، مهم نیست که من چه برنامه ای چیده ام. به خاطر همین زیاد گیر نمی دهم به فردا و این که می خوام بعدا چه کار کنم. می ترسم دوباره از جایی بخورد توی حالم که به عقل جن هم نمی رسید.آن موقع مجبورم آن قدر گریه کنم تا سرم درد بگیرد.


...

نظرات شما () link ساعت 10:48 عصر - پنج شنبه 90 اردیبهشت 29 - مغول

یکهو می بینی کسی که تا دو روز پیش جانت برایش در می رفته، شده دشمنت و حالتان از هم به هم می خورد.
می بینی کسی که از چهار تا سکته ی درست و حسابی جان سالم به در برده می افتد می میرد.
می بینی طرف مخ ریاضی بوده و از ادبیات سر در می آورد.
یک بچه دهاتی می شود دکتری که برای پیدا کردنش باید شش ماه توی صف بود.
می بینی...

هی می بینی و با خودت می گویی در این دنیای رنگارنگ آخرش قرار است تو به کجا برسی.


...

نظرات شما () link ساعت 8:29 عصر - دوشنبه 90 اردیبهشت 26 - مغول

آرام و قدم زنان آمد. با کفش های وزشی. سر عمامه اش را انداخته بود روی شانه اش و می خندید. صبح بود.
سهراب فقط نگاه کرد. چیزی نگفت. بی اختیار گریه اش گرفت. مرد افسانه ای قاب تلویزیون ، داشت همراه او کوهنوردی می کرد. توی آبیدر.


...

نظرات شما () link ساعت 9:24 عصر - دوشنبه 90 اردیبهشت 19 - مغول

شانزده سالگی ام دارد جا می ماند.شانزده سالگی تمام نمی شود، جا می ماند. مثل پانزده سالگی که جا مانده یا چهارده سالگی. شانزده سالگی می ماند و من می روم. آن موقع صبح ها توی راه مدرسه به من لبخند می زند. از شیشه ی ماشین برایم دست تکان می دهد. وقتی زیر باران می دوم قهقهه می زند و موقع مسابقه برایم هورا می کشد.
شانزده سالگی هیچ وقت تمام نمی شود. هر وقت بخواهم می توانم آن را توی سر و صدای بعد از ظهر، شلوغی خیابان، بین ماشین ها، کنار شمشاد های قشنگ جلوی خانه یا هر جای دیگری پیدایش کنم. آن موقع دستش را می گیرم، می چرخم و می خندم و فریاد می کشم و آواز می خوانم.
.
منی که دلم کم می گیرد، این روزها دلم گرفته. شانزده سال از زندگی ام را این ور و آن ور این شهر بزرگ و پر هیاهو جا گذاشته ام. هر گوشه ای خاطره ای برایم دست تکان می دهد. از یک طرف دلم می خواهد تمام شهر را از خاطرات هیجان انگیزم پر کنم و از یک سو حریصانه دل به خاطرات این شانزده سال بسته ام. دو راهی عجیبی است.


...

نظرات شما () link ساعت 8:20 عصر - پنج شنبه 90 اردیبهشت 8 - مغول

همیشه نباید در واقعیت زندگی کرد. زندگی در واقعیت آدم را خسته می کند، کسل می کند، گند می زند توی حالش و آخر سر او را می کشد. همه ی آدم های خوشبخت و شاد برای خودشان دنیاهایی خیالی دارند و علاوه بر این دنیای واقعی، توی آن ها هم زندگی می کنند. این طوری می شود که زود به زود عصبانی نمی شوند، افسردگی نمی گیرند، عقده ای نیستند و زود نمی میرند.
توی دنیای واقعی هر کس فقط می تواند یک جا زندگی کند، یک شغل داشته باشد، هر بیست و چهار ساعت یک بار طلوع خورشید را ببیند، یا زن باشد یا مرد، با یک نفر ازدواج کند، توی شناسنامه اش یک محل تولد بیشتر نیست، در یک زمان فقط یک سن دارد ، کار هایی هست که دوست دارد انجام بدهد اما نمی تواند و کارهایی هست که باید انجام بدهد اما دوستشان ندارد. مهم تر از همه ی این ها، فقط یک بار و به یک شکل می میرد. این همان دنیای واقعی و کسالت باری است که بعضی ها تمام عمرشان را در آن می گذرانند.
در کنار این دنیای واقعی، میلیارد ها میلیارد دنیای خیالی در جریان است. دنیاهایی که انسان ها خودشان طراحی کرده اند و همیشه همان اتفاق هایی می افتد که آن ها می خواهند.
در دنیای خیالی می شود در یک زمان هم دانش آموز مدرسه ای در غرب تهران بود و هم پادشاه یک سرزمین خیالی. می شود هم در آپارتمان زندگی کرد و هم سرخپوستی تیر و کمان به دست بود. می شود هم پیر بود و هم جوان. می شود چند خانواده داشت. می شود هم مهندس بود هم بنا.
دنیای خیالی دلخوشی مردم پایتحت نشین است. مردمی که ترافیک ، سر و صدا ، دود، سردرد و خستگی جزئی جدا نشدنی از زندگیشان است. و اگر نه کسی که توی کوه گوسفند می چراند، حتی اگر همه ی زندگی اش تکراری باشد، نیازی به دنیای خیالی ندارد. دنیای واقعی او، دنیای خیالی خیلی ها است.


...

نظرات شما () link ساعت 8:4 عصر - شنبه 90 فروردین 27 - مغول

To: lili_2000@yahoo.com
Subject: Ihood

سلام مادر. به خاطر یک ماه بی خبری واقعا متاسفم. ایمیلت را همین امروز صبح خواندم. اشتباه می کنی. با تو قهر نکرده بودم. ولی در شرایطی نبودم که بتوانم Inbox ام را چک کنم. امروز هم یکی از اطرافیان به من لطف کرد و لپ تاپش را داد تا برایت میل بزنم. دلم برایت تنگ شده. اما باید مرا ببخشی چون نمی توانم بیایم پیشت.کاشکی با هم یک ویدئو چت داشته باشیم. توی میلت گفته بودی موهایت را قهوه ای کرده ای و من خیلی دوست دارم تو را با موهای قهوه ای ببینم.
نمی دانم چطور این را بگویم پس بی مقدمه و سریع می گویم و تو هم قول بده خونسرد باشی. مادر، من دیگر هیچ وقت ،یعنی هرگز و تا آخر عمر، پیش شما نمی آیم. اما همیشه به تو میل می زنم و هر وقت توانستم با هم ویدئو چت می کنیم. این طوری کم تر دلمان برای هم تنگ می شود. حتی می توانیم با هم قرار ملاقات بگذاریم. توی ترکیه یا امارات یا هر جای دیگری که تو بگویی. نگرانم نباش. جایی که من هستم خیلی خوب است. مردم هوایم را دارند.با چند نفر صمیمی شده ام.دختری هم هست که خیلی دوستش دارم و اسمش باران است. اما نمی دانم چرا زیاد پیش من نمی آید. هر چه هست به آداب اسلام ربط دارد که من چیز زیادی از آن نمی دانم. جالب ترین چیز این که وزیر خارجه ی این جا به دیدنم آمد. فکر نمی کردم این قدر زود من را بین خودشان بپذیرند.
کاش تو هم بیایی این جا پیش من. آن موقع همه چیز مثل قبل می شود. باز هم همان خوشی ها را داریم و همان تفریحات همیشگی. فقط یک چیز فرق می کند. دیگر من نمی توانم طول استخر را هشت بار پشت سر هم شنا کنم و تو کنار استخر برایم هورا بکشی و تشویقم کنی. چون مشکلی پیش آمده. البته مشکل که نه، یک تغییر بزرگ. می دانی مادر، من دیگر نمی توانم از پاهایم استفاده کنم. شاید نباید این را به تو می گفتم اما گفتم. بالاخره باید می فهمیدی که پسرت دیگر نمی تواند راه برود و شنا کند. نخاع من در اثر شکلیک یک گلوله از پشت به کمرم قطع شد و از دو هفته ی پیش تا الآن توی بیمارستانم. حالم خیلی بد بود و به خاطر همین نتوانسته بودم میلت را بخوانم. نگران نباش. حالا دیگر حالم خوب شده و احتمالا تا فردا مرخص می شوم.
مادر، تو نباید دچار اشتباه شوی. توی ایران این بلا سرم نیامد. این جا مردم اجازه ی حمل اسلحه ندارند که بخواهند به بقیه شلیک کنند. همه چیز خیلی سریع و وقتی توی کشتی بودیم اتفاق افتاد. می خواهم با بی رحمی تمام، حقیقت را به تو بگویم.شاید خیلی عصبانی یا خیلی ناراحت شوی اما اشکالی ندارد. چون گاهی لازم است بعضی چیزهای ناراحت کننده را در مورد دیگران بفهمیم تا بتوانیم آن ها را بشناسیم.
ما توی کشتی بودیم و اگر تا دو ساعت دیگر به راهمان ادامه می دادیم به مقصد می رسیدیم. آن جا ده ها زن و مرد و پیر و جوان منتظر ما بودند. قرار بود من عروسک ها را به دست بچه ها بدهم. ما همه چیز برای شاد کردن عده ای که دو ماه را در محاصره گذرانده بودند همراهمان داشتیم. هر چیزی به جز سلاح. به جز وسیله ای برای دفاع کردن از خودمان.چون ما برای جنگ نرفته بودیم. داشتیم می رفتیم تا به عده ای که تو و پدر و امثال شما حقشان را خورده اید کمک کنیم. مادر، فقط دو ساعت دیگر کافی بود تا ما به ساحل برسیم، اما نرسیدیم. چون کشتی های اسرائیل ما را محاصره کردند و نظامیان توی کشتی ما ریختند.بعد، هلی کوپتری بالای سر ما به پرواز در آمد و از توی آن یک ژنرال با سابقه و پر افتخار پایین پرید. او پدر بود. همان کسی که یک عمر به شجاعت هایش افتخار کرده ای. من آن موقع تازه فهمیدم شجاعت از نظر شما یعنی این که عده ای غیر نظامی و بی دفاع را بی هیچ جرمی گلوله باران کنند.دنیا دور سرم چرخید. دلم می خواست همان جا خودم را توی دریا بیندازم و برای همیشه از دیدن این همه جنایت راحت شوم. او توی عرشه قدم برداشت و به چند نفر شلیک کرد. نتوانستم تحمل کنم. خودم را جلویش انداختم و فریاد کشیدم: کافیه پدر. بی رحمی کافیه. اگه من پسرتم، اگه هنوزم دوسم داری، تمومش کن. بذار ما بریم.
می دانی مادر، پدر اسلحه اش را پایین آورد. فکر کردم همه چیز تمام شده. به او لبخند زدم. فقط نگاهم کرد. گفتم: ممنون. برگشتم. هم سفر  هایم را نگاه کردم و لبخند زدم. به سمت باران_همان که دوستش دارم_قدم برداشتم. ناگهان صدای شلیک گلوله ای آمد. بدنم بی حس شد. چشم هایم سیاهی رفت و دیگر هیچ چیز نفهمیدم. مادر، پدر حتی به من هم رحم نکرد.
حالا دیگر نمی توانم راه بروم و نمی توانم هشت بار طول استخر را شنا کنم . ولی زیاد ناراحت نیستم. احساس می کنم این هزینه ای بود که باید به ازای بیست سال زندگی در کشور غصب شده ی دیگران می پرداختم. خوشحالم که قبل از این که دیر بشود پدر را شناختم. خوشحالم که خیلی زود فهمیدم آن جا جای زندگی نیست و باید بروم. خوشحالم که حقیقت را در مورد سرزمینی که موعود ما بود فهمیده ام. مادر، من دیگر اسرائیلی نیستم. از همان زمانی که تلاویو را به مقصد ترکیه ترک کردم این هویت را دور انداخته ام. من یک یهودی ام که فعلا در ایران زندگی می کنم و شاید خیلی زود برای ازدواج با باران مسلمان شوم. چیزی هست که تو نمی دانی و آن این که باران باعث شد این حقایق را بفمم. اگر او نبود، هنوز هم یک اسرائیلی غاصب بودم و روز هایم را به آفتاب گرفتن در ساحل می گذراندم.
مادر،من همیشه منتظر هستم که تو هم آن زندگی را رها کنی و بیایی پیش من. دلم برایت تنگ شده. جایت این جا خالی است. دوست دارم باز هم هر روز صبح برایم قهوه درست کنی. آن موقع من هستم و تو و همان تفریح های همیشگی. راستی، اسم من دیگر ایهود نیست. اسمم را گذاشته ام سهراب. سهراب را وقتی جوان بوده، پدرش رستم می کشد. البته من زنده ام، رستم هم خیلی با پدر متفاوت بوده.
مادر، من دیگر قدرت راه رفتن ندارم و از آن همه ثروت و امکانات هم خبری نیست. ولی مهم نیست. خوشحالم. همین که یک اسرائیلی نیستم برای شاد بودنم کافی است.


...

نظرات شما () link ساعت 9:9 عصر - جمعه 90 فروردین 19 - مغول

اسمش را گذاشته بودم کله پاچه که وقتی راجع بهش حرف می زنم کسی بویی نبرد او کیست و حتی خودش هم نفهمد. می خندیدم و فریاد می کشیدم و دور حیاط می دویدم و آواز می خواندم . بین دوستانم بودم و با این حال تنها بودم. چون کله پاچه با من نبود.
پاییز و زمستان و بهار بعد از آن را در فکر کله پاچه سپری کردم. کله پاچه ای که باید می بود اما نبود. چون کله پاچه بود نه خودش.

دو سال بعدش وقتی توی تصادف مرد، دوستش به من گفت که اسم من را گذاشته بوده سیرابی. برای این که کسی بویی نبرد.


...

نظرات شما () link ساعت 9:55 عصر - سه شنبه 90 فروردین 16 - مغول

هشدار قبل از خطر: "ساجده" و "پژوی نقره ای" وجود خارجی نداشته و محصول خیالبافی بی وقفه اند.

ساجده خندید.نشست لب نرده های حیاط و گفت: بخند.
گفتم:کاشکی تو همیشه بخندی.
پژوی نقره ای از راه رسید.
باران می بارید. باد می خورد توی صورتم و سرم داشت درد می گرفت. ساجده با پژوی نقره ای رفته بود و نرده ها زیر باران خیس می شد. سوار سرویس سبز رنگم شدم. شیشه را پایین کشیدم و گذاشتم باد به صورتم بخورد. ماشین ها را تماشا کردم و مردمی را که تویشان بودند. خیابان پر از پژوی نقره ای بود. خندیدم و توی دلم گفتم: دارم می خندم ساجده، تو هم بخند.
.
باران سنگفرش حیاط را خیس می کرد. زدم زیر گریه.
ساجده گفت: گریه نکن. هیچ چیز ارزش گریه را ندارد.
بین گریه خندیدم: خودم این را همیشه به تو می گفتم.
باران هم چنان می بارید. دویدم توی حیاط. دلم می خواست گریه نکنم. به جایش بدوم و آواز بخوانم و فریاد بکشم.
ساجده دنبالم نیامد. به جایش رفت طرف پژوی نقره ای. دنبالش دویدم و گفتم: می خواهم گریه نکنم.
گفت: بخند.
پرسیدم: تنهایی؟
خندید: از این به بعد من هم تنهایی می خندیدم. فقط بخند.
بعد سوار پژوی نقره ای شد و رفت. این بار برای همیشه رفت.
از آن روز به بعد دیگر هیچ پژوی نقره ای رنگی ندیدم.


...

نظرات شما () link ساعت 10:4 عصر - یکشنبه 90 فروردین 14 - مغول

می گویند تو سنی بودی. اما من مطمئنم که پیش علی نشسته ای و به این ساده لوحی ما می خندی که خوشحال و خندان خودمان را بین لباس و پارچه و ربان های قرمز باقی مانده از چند روز پیش سرگرم کرده ایم. قهقهه های مستانه سر می دهیم و بر عمر لعنت می فرستیم. ما شادیم چون می گویند شیعه ایم اما حالا این تو هستی که در عشق امام گم شده ای ، ای صانع سنی.
پس چون قیامت شود به خواننده ی قرآن گویند: بخوان و بالا رو! و هر آیه ای که بخواند یک درجه بالا می رود. و تو حافظ قرآن بودی صانع! اما من مطمئنم که تو حافظ چیز دیگری هم بودی،که آن تو را بهشتی کرد؛ مولایت صانع! حافظ مولا تا تنها نماند.
صانع! اگر ما واقعا شیعه بودیم و تو واقعا سنی، حالا ما در جای تو بودیم و تو در جای ما. اما تو در بهشتی و ما هنوز در مرداب زندگی دست و پا می زنیم. پس نه ما شیعه ایم و نه تو سنی. که همگی معنای شیعه بودن را اشتباه فهمیده ایم.
صانع! شیعه بودن نه به لعنت فرستادن به عمر است نه به قرمز پوشیدن روز ولایت مولا. که علی محتاج این ها نبود. علی تنها بود صانع، و شیعه بودن به این است که امامت را تنها نگذاری. تو با امام ماندی ای صانع سنی! و امام تنها نماند.  این یعنی شیعه بودن.
صانع! تو ولیت را تنها نگذاشتی، ماندی تا پای جان. پس گوارا باد بر تو شهادت که به راستی شایسته اش بودی.

.

.

صانع! من یک بار به شهرتان آمده ام. باران می بارید و از شیشه های خیس ماشین مردم را تماشا می کردم که با دامن های توری توی خیابان راه می رفتند .شهرتان زیبا بود و پر از بوی دوستی. دوستی بین من شیعه با چادر سیاهم و مردم سنی شهر شما با دامن های توری. همه چیز زیبا بود. باز هم می آیم. می آیم به شهری که همه ی سنی هایش شیعه هستند.


...

نظرات شما () link ساعت 4:42 عصر - چهارشنبه 89 بهمن 27 - مغول

شالم را پیچیده ام دور صورتم و از سرما به خودم می لرزم.
پیرزنی با زحمت به کمک walker خودش را می رساند.
مادری کالسکه ی نوزادش را تکان تکان می دهد.
عده ای جوان آرنج هایشان را در هم قفل کرده اند و می دوند.
دختری پرچمش را در هوا تکان می دهد.
زن کناری یواشکی به مادرم می گوید: من بلد نیستم چطور نماز جمعه بخوانم. بار اولی است که می آیم.
من از سرما می لرزم. جوانی می گوید: هوا بس ناجوانمردانه سرد است.
مردی زیر پتو نشسته.
خیلی سرد است. اما همه آمده ایم تا بگوییم: لبیک یا خامنه ای.

 


...

نظرات شما () link ساعت 7:35 عصر - جمعه 89 بهمن 15 - مغول

<      1   2   3   4   5   >>   >
عناوین مطالب وبلاگ مغولی از جنگل

» مهاجر
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]
..




جدیدترین قالب های وبلاگ